داستان قاضی


یک روز سلطان خود را به شکل یک مسافر معمولی درآورد و شروع به مسافرت در شهرهای کشورش کرد تا ببیند مردم کشورش چگونه مسافرت می‌کنند. سوار بر یک اسب چابک سفر خودش را آغاز کرد. او به سفرش تا نزدیک شهر باسورا ادامه داد. او در آن‌جا در کنار جاده، مرد بیچاره‌ی فلجی را دید که با التماس می‌گفت: «خواهش می‌کنم کمک کنید، به من بی‌نوا کمک کنید!» سلطان مقداری پول به او داد و هنگامی که می‌خواست دوباره اسبش را حرکت دهد، از مرد فلج پرسید: «به کدام شهر می‌روی؟» مرد بیچاره جواب داد: «می‌خواهم به باسورا بروم.» سلطان از اسبش پیاده شد و به مرد فلج کمک کرد تا بر پشت اسب سوار شود و سپس خودش در جلوِ او سوار شد و به طرف باسورا حرکت کردند. وقتی به شهر رسیدند‌، سلطان به آن مرد گفت: «پیاده‌شو، من از این جا راهم جدا می‌شود.» مرد فلج با پررویی تمام جواب داد: «تو پیاده شو. اسب مال من است.» سلطان با ناراحتی گفت: «چه گفتی؟ آخر بیچاره‌ی بدبخت! مگر من از کنار جاده تو را تا شهر نیاوردم؟» مرد فلج گفت: «درست است، اما آیا می‌توانی ثابت کنی که اسب مال توست. در شهر باسورا ما هر دو غریبه هستیم. حالا چه می‌کنی؟» سلطان با خودش فکر کرد: «می‌توانم همین الآن مرد بیچاره را از روی اسب به روی زمین بیندازم و بروم، اما او سر و صدا و ناله خواهد کرد، مردم جمع خواهند شد و گول زاری او را می‌خورند. پس باید چه کنم؟ آیا باید اسبم را به او ببخشم؟ اگر به یک دزد مقدار زیادی پول بدهم تا اسبم را از این مرد بدزدد، او حتماً این کار را خواهد کرد؛ اما در این صورت من خودم دزد را تشویق به کار بدش می‌کنم و او از این به بعد مردم را فریب می‌دهد. اگر به نزد قاضی برویم تا مشکل را حل کند، ممکن است باز هم من اسبم را از دست بدهم؛ اما من آن وقت می‌توانم کار قاضی باسورا را ببینم که چگونه برای مردم قضاوت می‌کند.» بنابراین به مرد فلج گفت: «به نزد قاضی برویم تا بین ما قضاوت کند!» پس به محل دادگاه قاضی رفتند و او را مشغول دادرسی دیدند و منتظر ماندند. یک تاجر روغن و یک باربر آن‌جا بودند و مرد باربر یک سکه‌ی طلا در دست داشت و می‌گفت: «این سکه‌ی طلا مال من است.» بعد تاجر روغن گفت: «ای قاضی بزرگوار! این سکه مال من است و من سال‌هاست که آن را با خودم می‌برم و خرج نمی‌کنم. امروز آن را گم کردم و آن را در دست این مرد دیدم.» قاضی گفت:‌ «آیا شاهدی هم داری؟» تاجر روغن گفت: «نه! شاهدی ندارم.» قاضی گفت: «خوب پس سکه را نزد من بگذارید و فردا هر دو نفر بیایید تا مشکل شما حل شود.» سلطان با خودش گفت: «این قاضی چگونه عدالت را اجرا خواهد کرد؟» مورد بعدی یک مرد و یک زن بودند که به نزد قاضی آمده بودند و قاضی از مرد پرسید: «قضیه‌ی شما چیست؟» آن مرد گفت: «من نویسنده‌ام.» قاضی گفت: «این‌جا چه می‌کنی؟» نویسنده گفت: «امروز صبح که در خانه نبودم، یک نفر کتاب آموزشی مرا برداشته است.» و اشاره کرد به آن زن و گفت: «این زن خیاط است و اکنون می‌گوید که کتاب مال من بوده و حتی ادعای خسارت می‌کند.» قاضی پرسید: «شاهدی هم داری؟» او گفت: «نه جناب قاضی! من شاهدی ندارم.» قاضی گفت: «بسیار خوب، پس کتاب را نزد من بگذارید و فردا برگردید!» به راستی که قاضی روش عجیبی برای اجرای عدالت داشت. بعد نوبت به سلطان و مرد فلج رسید. قاضی از سلطان پرسید: «کیستی و از کجا می‌آیی؟ مشکلت چیست؟» سلطان گفت: «جناب قاضی! من مسافری از شهر بسیار دور هستم و این مرد بیچاره چلاق را در چندین کیلومتر دورتر از دروازه‌های شهر در کنار جاده دیدم. دلم برایش سوخت و به او کمک کردم و او را با خودم به شهر آوردم؛ ولی او نمک خورد و نمکدان شکست و خوبی مرا با ناسپاسی جواب داد. او ادعا می‌کند که اسب مال اوست.» قاضی به مرد چلاق نگاه کرد و پرسید: «تو چه برای گفتن داری؟» مرد فلج گفت: «این اسب مال من است. از وقتی که کره‌اسبی کوچک بود من بزرگش کردم و ما مثل دو برادر همدیگر را دوست داریم. من یک مرد فقیر چلاق هستم. می‌بینید که این تنها چیزی است که دارم و من اسب باوفایم را برای حرکت لازم دارم.» در این وقت شروع به گریه کرد تا دل قاضی به حالش بسوزد. سلطان با خودش گفت: «اوه خدای مهربان! قاضی چگونه حرف مرا باور خواهد کرد و چطور داوری خواهد کرد؟ این مرد پیر فلج حتی مرا وادار کرده که فکر کنم من اسب خودم را دزدیده‌ام.» قاضی از آن‌ها هم پرسید: «آیا شاهدی دارید؟» هر دو گفتند: «نه جناب قاضی! ما شاهدی نداریم.» قاضی گفت: «پس اسب را به یکی از سربازان من بسپارید و فردا صبح به همین دادگاه بیایید!» روز بعد سلطان زودتر به دادگاه آمد؛ چون مشتاق بود ببیند قاضی در مورد دیگران چطور قضاوت می‌کند. با شروع ساعت دادگاه، قاضی وارد شد و اول مرد روغن‌فروش و مرد باربر را خواست و سکه‌ی طلا را که در دست داشت به مرد روغن‌فروش داد و گفت: «این سکه مال تو است. آن را بگیر و برو. اما مرد باربر تو چیزی را که مال تو نبود نگاه داشتی و دروغ گفته‌ای.» و با صدای بلندی گفت: «سربازان این مرد را ببرید و با چوب ترکه‌ای 20 ضربه شلاق بر کف پاهای برهنه‌اش بزنید!» مورد بعدی که نویسنده و خیاط بودند قاضی گفت: «این کتاب مال نویسنده است و اکنون به او برمی‌گردد.» و بلند گفت: «سربازان خیاط را که قسم دروغ خورده است ببرید و با طناب پیچیده شده از برگ‌های خرما 30 ضربه‌ی محکم به کف دست‌هایش بزنید!» سرانجام نوبت سلطان و مرد فلج شد و قاضی به مرد فلج نگاهی انداخت و گفت: «چرا جواب خوبی این مرد را با ناسپاسی دادی؟ آیا نمی‌دانی کسی که کار خوب دیگران را با بدی جواب می‌دهد و تشکر بلد نیست بدبخت‌ترین آدم روی زمین است؟ چون تو فلج هستی نمی‌گویم که شلاقت بزنند، اما تو را به زندان می‌فرستم تا از کارهای بدت پشیمان شوی.» بعد رو به سلطان کرد و گفت: «مسافر خوب! اسبت را بگیر و به سفرت ادامه بده! شاید در آینده جواب خوبی‌هایت را بهتر بدهند.» سلطان تشکر کرد و در گوشه‌ای ایستاد تا همه رفتند. وقتی قاضی داشت از دادگاه بیرون می‌رفت نزدیک او رفت و پرسید: «جناب قاضی! من از خردمندی شما تعجب کردم. بدون شک و تردید، انگار به شما الهام شده بود. چگونه‌ این‌طور خوب قضاوت می‌کنید؟» قاضی گفت: «نه، الهامی در کار نیست. این‌ها که قضاوت‌های ساده‌ای بودند. آیا نشنیدی که مرد روغن‌فروش گفت من همه جا سکه‌ام را می‌بردم. من دیشب سکه را در لیوانی آب انداختم. صبح لکه‌های روغن روی سطح آب لیوان بودند. من بدون شک فهمیدم که سکه مال روغن‌فروش است.» سلطان گفت: «خیلی جالب است. چطور فهمیدید که کتاب مال کدام یک از آن دو است؟» قاضی گفت: «این یکی خیلی آسان بود. صفحاتی از کتاب که بیش‌تر خوانده شده بود مربوط به نویسندگی و چگونه نویسنده شدن بود و مطلبی که به درد خیاط بخورد در آن نبود.» سلطان گفت: «عالی بود. حالا بگویید ببینم چطور متوجه شدید اسب مال من است؟» قاضی گفت: «دیشب من اسب را در اصطبلی که نزدیک در دادگاه بود گذاشتم تا شما صبح که به دادگاه می‌آیید از جلوِ آن عبور کنید، و صبح خودم به اصطبل رفتم. وقتی که مرد چلاق از جلو اصطبل رد می‌شد، اسب اصلاً نگاه نکرد؛ اما وقتی تو از جلوِ اصطبل رد شدی اسب سرش را بلند کرد و شیهه کشید؛ طوری که اسب‌ها فقط وقتی ارباب دوست‌داشتنی خود را می‌بینند این‌طور رفتار می‌کنند. دیدی همه‌ی این موارد بسیار ساده بود.» سلطان با تعجب گفت: «ساده؟ نه این‌طور نیست. تو قاضی بسیار دانا و عاقلی هستی و من سلطان کشورم و قاضی‌هایی مثل تو را در پایتخت لازم دارم. قاضی درست‌کار! از این به بعد تو قاضی بزرگ مملکت خواهی بود.»﷼
CAPTCHA Image