دجله‌ی خوبی


یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم، زن و شوهر فقیری در بیابانی زندگی می‌کردند. مرد، باخدا بود. با‌فقر و قناعت زندگی می‌گذراند. زن هم همپای شوهرش مشکلات و سختی‌های زندگی را تحمّل می‌کرد. پس از چند سال زندگی، یک روز زن تحملش تمام شد. رو کرد به شوهرش گفت: «ای مرد! تاکی باید چنین زندگی فقیرانه‌ای داشته باشیم. همه‌ی مردم در خوشی و راحتی زندگی می‌کنند، در حالی که آب ما اشک چشم ما هست و نان ما مثل قرص ماه بالای سرمان، که دست مان از آن کوتاه است.» مرد او را نصیحت کرد: «ای زن! تو زنی یا مادر غم‌هایی؟ تا جوان بودی تحمّل سختی‌ها را داشتی. حال بعد از عمری مثل میوه‌ای که در حال رسیدن و پختن است، بوی گند و پوسیدگی می‌دهی؟ ای زن قناعت را پیشه‌ی خود کن که قناعت خود بزرگ‌ترین گنج است.» زن برآشفت و گفت: «ای مرد! سال‌هاست که با این حرف فریبم می‌دهی تا این زندگی نکبت‌بار را تحمّل کنم. فکر کردی من خرم و نمی‌فهمم. پیامبر خدا فرمود قناعت گنج است؛ ولی گنج جدا از رنج نیست. خودت را به سختی و زحمت نمی‌اندازی و ادعای پوچ و بی‌اساس هم داری. آخر این خانه را ببین! انگار خانه‌ی عنکبوت است...» مرد باز هم نصیحتش کرد: «ای زن! آدم فقیر را کم نگیر. آدمی که گرد تجملات و مال و ثروت می‌گردد خدا را فراموش می‌کند. به یاد خدا باش و آن قدر به فکر دنیا و مال دنیا نباش. ببین چگونه پرندگان تسبیح‌گوی خدا هستند...» خلاصه کلی گفت و گفت تا این که زنش به گریه افتاد و گفت: «ای شوهر عزیزم، از تو معذرت می‌خواهم! به خدا این چیزهایی که گفتم برای خودم نمی‌خواستم، بلکه دلم به حال و روز خودت می‌سوزد.» مرد که گریه‌ی زن را دید، دلش گرفت و گفت: «من هم از تو معذرت می‌خواهم! می‌دانم عمری به پای من سوختی و ساختی. از این به بعد هر چه تو بگویی انجام می‌دهم تا در زندگی از من خشنود و راضی باشی. حال بگو چه باید بکنم؟» زن اشکش را پاک کرد و گفت: «ای مرد! آفتاب عالمتاب در جهان تابیده است. این آفتاب خلیفه‌ی بغداد است. شنیده‌ام که او مردی بسیار بخشنده است. برو پیش او، حال و روزمان را برایش تعریف کن. یقین دارم به ما کمک خواهد کرد.» مرد گفت: «ای زن! رفتن پیش خلیفه‌ی بزرگ که این قدر ساده نیست. رسم است وقتی کسی نزد بزرگی می‌رود، تحفه‌ای می‌برد. آخر ما چه داریم که برای خلیفه هدیه ببریم؟» زن گفت: «آن قدر می‌دانم که آن جا سرزمین خشکی است و آب های تلخ و شور دارد؛ ولی ما این‌جا آب شیرین و گوارا داریم. کوزه‌ای از این آب شیرین باران را برایش هدیه ببر.» مرد کمی فکر کرد و گفت: «حق با توست. پس این کوزه‌ی آب را در پوستینی بپیچ و دورش را خوب بدوز.» زن همین کار را کرد. مرد ساده لوح، کوزه را به دوش گرفت و به طرف بغداد حرکت کرد. روزها و شب‌ها در بیابان راه پیمود تا سرانجام به دربار خلیفه‌ی بغداد رسید. نگهبانان دربار او را نزد بزرگان و مشاوران خلیفه بردند. از او پرسیدند که هستی و برای چه آمده‌ای. مرد گفت: «غریبم و از سرزمینی دور به دیدار خلیفه‌ی بزرگ آمده‌ام. در این پوستین کوزه‌ای است و در کوزه آب شیرین و گوارایی است که به عنوان هدیه برای خلیفه آورده‌ام.» بزرگان دربار در حالی که از ساده‌دلی مرد تعجب کرده بودند کوزه را از او گرفتند و به نزد خلیفه بردند و از حال و روز مرد درویش برایش گفتند. خلیفه چون به اخلاص و پاکی و صفای باطن مرد پی برد، او را به حضور طلبید و با او مهربانی کرد. خلعت بخشید و دستور داد کوزه‌ی او پر از زر کنند. کوزه‌اش را پر از زر کردند و به او دادند. خلیفه به مشاورانش گفت: «این مرد از راه بیابان آمده است. او را از راه آب ببرید تا زودتر به مقصد برسد.» نگهبانان او را لب دجله بردند و سوار کشتی کردند. مرد وقتی دجله‌ی خروشان را دید، آه از نهادش برآمد. تازه فهمید چه کار عجیب و ابلهانه‌ای انجام داده است. به قول معروف زیره به کرمان برده است. از آن همه بزرگواری خلیفه که آب گندیده‌اش را پذیرفته و از روی جوانمردی هیچ به رویش نیاورده بود، بسیار تعجب کرد. منقلب شد و عرق شرم چهره اش را پوشاند. به سوی خداوند سجده برد و گفت: «خدایا! وقتی بنده‌ای از بندگانت این قدر کریم و بزرگوار و جوان مرد است، پس تو چگونه‌ای؟» کُل عالم را سبو دان ای پسر کان بود از لطف و خوبی تا به سر قطره‌ای، از دجله‌ی خوبی اوست کان نمی گنجد ز پُرّی زیر پوست﷼
CAPTCHA Image