نویسنده
طبّاخ، آرام و محکم قدم برمیداشت. موهای سر و صورتش هنوز تَر بود و در هوای گرم و دَم کردهی بعدازظهرِ تابستان به سرعت رطوبتش برچیده میشد. اگر کسی به صورت طبّاخ از نزدیک نگاه میکرد، نَمِ اشکی را میدید که آرام و بیصدا از گوشهی چشمش میجوشید، لابهلای ریشهای انبوهش میغلتید و گم میشد.
طبّاخ پیچ کوچه را که پیچید صدایِ روضه، واضحتر شد و دل طبّاخ بیشتر به شوق و طپش افتاد. در خانهی وقفیِ بزرگِ محلّه، هر سال این موقع، هوا که گرم میشد و موهای خانه که غرقِ غوره میشد و باغچههای بزرگش که روی گل میافتاد، پرچم سیاهِ مرثیهخوانی امام حسین(ع) را بالا میبردند. واعظان مشهور شهر اصفهان را دعوت میکردند و از بعدازظهرِ بلند، صدای روضه بالا میرفت.
طبّاخ از دالان قدیمی خانهی وقفی گذشت و سر جای هر روزش رفت و نشست. چشمش که به منبر امام حسین(ع) افتاد، هق هق گریهاش بلند شد. پیرمردِ کنار دستش، با تعجب سر بلند کرد و او را نگریست و دوباره به منبر و به واعظ چشم دوخت و با خود گفت: «آقا که هنوز روضه نخوانده». و دوباره طبّاخ را نگاه کرد. این بار چیز تازهای دید و گفت: «حاج یدالله...» و شک کرد. پیش خود گفت: «این حاج یدالله آشپز محلّهی خودمان است. پس چطور....» و دستش را روی شانهی طبّاخ گذاشت. طبّاخ برگشت و او را نگاه کرد. پیرمرد با لهجهی غلیظ اصفهانی گفت: «شوما که...»
طبّاخ گریه کرد و گفت: «درست است! من بدنم لک و پیس بوده. میبینی که حالا خوب شدهام...»
از گفتگوی آن دو، بقیّهی مستمعین نیز توجهشان جلب شده بود. پیرمرد با دست، دوستان دیگرش را فرا خواند. کمکم دور آشپز شلوغ شد. آشپز گریه میکرد. لابهلای گریهاش چیزی میگفت و مردم هاج و واج او را مینگریستند.
مجلس روضه آشکارا به هم خورده بود. واعظ، بالای منبر سعی میکرد به روی خود نیاورد. میخواست مجلس را جمع و جور کند، ولی نمیشد. پچپچ و سروصدا بالا گرفته بود. آخر سر، کلامش را قطع کرد و پرسید: «مثل اینکه آنجا، کنارِ حوض، خبر تازهای است. به ما هم بگویید!»
پچپچ مردم قطع شد و یکی با صدای بلند گفت: «به روح مطهّر سلطان خراسان آقا علیبن موسیالرضا(ع) صلوات!»
بانگ صلوات ناگهان بالا گرفت و تمام شد. گریه و سوز و حال طبّاخ کم و بیش به سایرین نیز سرایت کرده بود و پیر و جوان گوشههای چشمشان تر شده بود. واعظ دوباره گفت: «چه خبر شده است؟»
یکی بلند گفت: «حاج آقا، آقا امام رضا(ع) به این حاجی خودمان کرامت کردهاند.»
واعظ، روی منبر جمع و جور تر نشست و گفت: «جلوتر بیایید ببینیم چه شده است؟» و صلوات داد.
بانگ صلوات این بار پرشورتر از قبل از مجلس پَر کشید. مردم از جا بلند شدند. طبّاخ هم بلند شده بود و هاج و واج به مردم نگاه میکرد. واعظ دوباره گفت: «تشریف بیاورید جلو!» مردم جلو آمدند. دوباره یکی گفت: «حاج آقا، ایشان را که میشناسید. آشپز و طبّاخ سرشناس محلّهی خودماناند. خودشان میگویند نیم ساعت پیش امام رضا(ع) شفایشان دادهاند.»
بانگ صلوات دوباره بالا رفت. واعظ گفت: «راه بدهید خودشان بیایند جلو منبر و تعریف کنند ببینیم چه شده است.»
مردم راه باز کردند و با اشارهی سر و دست طبّاخ را جلو راندند. طبّاخ کنار منبر آمد و روبهروی مردم ایستاد. واعظ گفت: «خب، حاج یدالله بگویید ببینیم چه شده؟»
آشپز صدایش را صاف کرد و مِنمِنکنان با صدایی لرزان گفت: «آقایان محترم، مرا ببخشید! من سواد زیادی ندارم. آشپزی هستم که درست هم نمیتوانم حرف بزنم. اینجا، کنار منبر امام حسین(ع) جای من نیست؛ ولی دستور آقا و شما را نمیتوانم زمین بیندازم. حقیقتش یک ساعت پیش بود که مثل هر روز به این مجلس بیریای امام حسین(ع) آمدم. آقای میرلوحی(1) روی منبر دربارهی معجزات امام رضا(ع) حرف میزدند. خودتان بودید و شنیدید که آقا چه میگفتند.»
طبّاخ رو کرد به واعظ و گفت: «آقا شما تعریف کنید! به خدا من ممکن است خوب بلد نباشم.»
واعظ گفت: «نخیر، نخیر، خواهش میکنم!»
طبّاخ مِنمِنکنان گفت: «بله، آقا همین نیم ساعت پیش گفتند: وقتی حضرت امام رضا(ع) به دستور و اجبار مأمون عباسی به «مرو» تشریف بردند، در یکی از شهرهای بین راه به حمام تشریف بردند. در حمام مردی که مثل من بَرَص داشت و بدنش لک و پیس برداشته بود، طشتی را پر از آب کرد و روی پاهای نازنین امام رضا(ع) ریخت. آن بزرگوار هم طشت آبی بر سر آن شخص ریختند و آن مرد یکدفعه متوجه شد که پوست بدنش به رنگ طبیعی خودش برگشت. چون آقا را نمیشناخت، خیلی تعجب کرد و پرسید: «این بزرگوار کیست؟» گفتند: «علیبن موسیالرضا(ع) است که به خراسان میرود.» آن شخص خودش را به پاهای آقا انداخت.»
طبّاخ گوشههای چشمش را با پشت دست پاک کرد و به مردم نگاه کرد. جمعیت که حالا همگی جلو آمده بودند ساکت بودند و با علاقه گوش میدادند. طبّاخ دنبال حرفش را گرفت:
«راستش نیم ساعت پیش این معجزه را که شنیدم دیگر حال خودم را نفهمیدم. خیلی سال بود که سر و صورت و دستهای من گله به گله سفید شده بود. با چشم خودم میدیدم که هر کس مرا بار اوّل میدید یک جوری نگاهم میکرد. سر سفرهی غذا بعضی با اِکراه با من همسفره میشدند؛ حتی زن و بچهام یک جوری از هم غذاشدن با من اکراه داشتند؛ امّا بیچارهها به رو نمیآوردند. مردم برای کار طبّاخی هم دیگر به من مراجعه نمیکردند. همهی این چیزها را میدیدم، میفهمیدم و به رو نمیآوردم. دیگر ذِلّه بودم؛ از دست خودم، از دست مردم. بیچاره مردم که تقصیر نداشتند. تا امروز که آقا این داستان را بالای منبر گفت، انگار چراغی در قلب من روشن شد. دلم سوخت. میدانستم که امام رضا(ع) میتواند هر کاری بکند. او که مرده و زنده ندارد. او قدرت دارد. از جا بلند شدم و آهسته از مجلس روضه بیرون رفتم. حمامِ سر گذر نزدیک است. رفتم داخل حمام، حال خودم را نمیفهمیدم. گریه امانم نمیداد. یکراست رفتم در گرمخانه، رو به طرف خراسان کردم و حرفهایم را به آقا زدم. عرض کردم چه میشود همانطور که آن مرد را شفا دادی مرا هم شفا مَرحمت فرمایی. با این نیّت آب طشت را روی سرم ریختم. آب گرم و لذّتبخش مثل دانههای غلتان مروارید روی بدنم غلت خورد و پایین ریخت. گریه امانم نمیداد. اشک چشمم با آب حمام قاتی شده بود. دولا شدم که طشت را روی زمین بگذارم. نگاه من به دستم افتاد؛ رنگ پوستم عوض شده بود. باورم نمیشد. به این زودی. ای قربانش بروم. آقا امام رضا(ع) چه قدرتی دارد. دویدم و جلوِ آینه رفتم. سر و صورتم را نگاه کردم. سفیدیها رفته بود. خودتان بیایید جلو و ببینید! آن وقت را که دیده بودید. یک ساعت پیش بود. صد سال پیش که نبود....»
آشپز سادهدل همینطور یک ریز و بیشیله پیله حرف میزد و باران اشک از چشمش پایین میآمد و گاهبهگاه حرفش را قطع میکرد. مجلس روضه هم توفانی شده بود و چشمها همه بارانی!
1) یکی از واعظان شهر اصفهان در سالهای پیش.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله