آخرین روزها

نویسنده


قسمت آخر آنچه خواندید زندگی تاریخی یکی از مقتدرترین پادشاهان سلسله‌ی آق‌قویونلو بود که تأثیر زیادی در پایداری سلسله‌ی خود داشت. این مجموعه هر چند داستانی صرف نبود، سعی داشت در پرداختن به حوادث تاریخی آن زمان اطلاعاتی را در اختیار شما قرار دهد. گرجستان کشوری در همسایگی قلمرو اوزون حسن بود. اوزون حسن از همان ابتدای به قدرت رسیدن، چشم به فتح سرزمین‌های همسایه داشت. او با این کار می‌خواست به قلمرو خود وسعت بخشد و امیران این قلمروها را مطیع خود کند. گرجستان، از اختلاف‌های داخلی امیران خود رنج می‌برد. در سال 862 ه‍.ق. اوزون حسن از اختلاف امیران گرجی استفاده کرد و به آن کشور حمله برد. او توانست قسمتی از گرجستان را تصرف کند؛ اما بعد از آن به پیشروی خود ادامه نداد. پس از اتحاد اوزون حسن با حاکم طرابوزان، با توجه به دوستی حاکم طرابوزان با حکومت گرجستان، رابطه‌ی دوستانه‌ای میان اوزون حسن با حاکم گرجستان برقرار شد. با از بین رفتن حکومت طرابوزان به دست سلطان محمد عثمانی، دیگر دلیلی برای ادامه‌ی اتحاد اوزون حسن با حکومت گرجستان وجود نداشت. برعکس، او گرجستان را محل مناسبی برای پیشروی و جبران ناکامی‌های خود می‌دید. به همین دلیل در سال 867 ه‍‌‌.ق. اوزون حسن پس از سقوط حکومت طرابوزان، دومین لشکرکشی خود را به گرجستان آغاز کرد. به خدمت گرفتن گرجیان بلندقامت و تنومند و همچنین به دست آوردن غنائم، از جمله هدف‌های او در حمله به گرجستان بود. در مجموع، اوزون حسن پنج بار به گرجستان حمله کرد. این حمله ها باعث شد که حاکم گرجستان مطیع اوزون حسن شود و در بعضی از جنگ‌ها نیز به آق‌قویونلوها کمک کند. آخرین و پنجمین جنگ اوزون حسن با گرجستان، پس از شکست او از سلطان عثمانی رخ داد. گرجی‌ها وقتی دیدند که لشکر اوزون حسن در برابر عثمانی شکست خورده، از اطاعت او سر باز زدند. نافرمانی گرجستان از اوزون حسن، او را آزار می‌داد. به همین خاطر تصمیم گرفت که به پیکار با گرجی‌ها برود. 20 هزار سوار با شش هزار پیاده‌ی آماده‌ی پیکار، از تبریز راهی شمال غرب شدند. آن‌ها ابتدا خبر دادند که به جنگ با عثمانی می‌روند تا شکست قبلی خود را تلافی کنند. پس از پنج روز که در راه بودند، ناگهان لشکر اوزون حسن تغییر مسیر داد و به طرف دریای سیاه پیچید. جنگاوران هر مانعی را از سر راه خود برمی‌داشتند تا زودتر به گرجستان برسند. آن‌ها حتی به جنگل هم رحم نکردند. عده‌ای مأمور شدند تا از میان جنگل راه را برای لشکر هموار کنند. به همین خاطر با تبر و آتش به جان درخت‌ها افتادند. حاکم گرجستان، وقتی متوجه حمله شد که دیگر دیر شده بود. آن‌ها بدون جنگ و خونریزی به تفلیس رسیده بودند. اوزون حسن در دشت وسیعی اردو زد و قسمتی از نیروهایش را به شهرهای دیگر گرجستان فرستاد. در همین زمان بود که حاکم گرجستان تسلیم شد و فرمانبرداری خود و مردمش را اعلام کرد. طبق معمول، اعلام فرمانبرداری حاکم گرجستان با هدیه‌های زیادی همراه بود. بیماری اوزون حسن شیرینی این پیروزی را به کام او تلخ کرد. او دیگر پا به سن گذاشته بود و بیماری او را رنجور و عاجز کرده بود. برگ‌های درختان در پاییز رنگ باخته بودند. سرما و برف در آن نواحی کوهستانی خبر از آمدن زمستانی سوزناک می‌داد. اوزون حسن با آن حال بیمارش، دستور توقف جنگ را صادر کرد. لشکر اوزون حسن به همراه اسیران گرجی راهی تبریز شد. آن‌ها از فتحی شیرین برمی‌گشتند، در حالی که فرمانده‌ی‌شان دچار بیماری و ضعف شده بود. این فتح، غم شکست از عثمانی را در دل اوزون حسن کمرنگ کرد و شادمانی را به اردوی ترکمن‌ها آورد. با وجود این، حس عجیبی در دل اوزون حسن لانه کرده بود. او احساس می‌کرد که دیگر نشاط گذشته را ندارد و باید با بیماری و پیری دست و پنجه نرم کند. اوزون حسن چندین بار در میانه‌ی راه به استراحت پرداخت؛ اما باید زودتر به تبریز می‌رسید تا آرام می‌گرفت. بالأخره شاه، به تبریز رسید. چشم‌ها همه به شاه بیمار بود تا سلامتی خود را باز پیدا کند؛ اما در تبریز بیماری او شدیدتر و از دست بهترین طبیبان هم کاری برنیامد. دیگر اداره‌ی مملکت برای او مشکل بود. آخرین روزهای ماه رمضان بود. مسلمانان پس از یک ماه روزه‌داری خود را آماده‌ی جشنی بزرگ می‌کردند. دیگر اوزون حسن نای راه رفتن نداشت و بستری بود. او از درد به خود می‌پیچید؛ حتی اطرافیان هم پی برده بودند که او رفتنی است. یکی از زن‌های اوزون حسن وقتی این وضعیت را دید، قاصدی به شیراز فرستاد. در شیراز، خلیل، پسر بزرگ اوزون حسن حکومت می‌کرد. او وقتی خبردار شد که پدر در بستر بیماری افتاده است، با سرعت خود را به تبریز رساند. مادر خلیل دوست داشت که پسرش جانشین اوزون حسن شود. اوزون حسن گرفته و مغموم، نفس‌های آخر خود را کشید. پزشکان ماهر لحظه‌ای از او غافل نبودند و دستور مراقبت از او را می‌دادند. او به سقف زیبای کاخش نگاه می‌کرد و با خود می‌اندیشید که آیا دوباره می‌شود در ایوان زیبای کاخش بایستد و به آسمان آبی چشم بدوزد؟ آیا دوباره می‌شود به دریای جنگجویانش بپیوندد و به فرماندهان و امیران دستور جنگ و فتحی دوباره بدهد؟ بزرگان و نزدیکان در کنار بستر اوزون حسن ایستاده بودند. در میان آن‌ها پسرانش لحظه‌ای چشم از پدر برنمی‌داشتند. یکی با خود می‌گفت: «پدر! کی چشم خود را تا ابد می‌بندی تا من به جایت بر تخت سلطنت بنشینم؟» دیگری به برادرهایش نگاه کرد و با خود گفت: «باید پس از مرگ پدر همه‌ی این‌ها را از میان بردارم تا اسیر جنگ خانگی نشوم.» خلیل که پسر ارشد اوزون حسن بود، آخرین دستورها و وصیت‌ها را از پدر گرفت. او دلش گرم بود که پس از پدر، حاکم ایران خواهد شد. هر چه باشد او در اولویت بود. طولی نکشید که اوزون حسن نفس آخرش را کشید و گرد غم بر چهره‌ی اطرافیان نشست. صدای شیون و گریه از اتاق زن‌ها، کاخ را پر کرده بود. ماه رمضان تمام شده بود و آغاز شوال پایان عمر اوزون حسن را رقم زد. او با تمام آنچه در پنجاه و چند سال زندگی‌اش به دست آورده بود، خداحافظی کرد و حکومت را به دست بازماندگان خود سپرد.﷼
CAPTCHA Image