ننه‌ها


۱. ننه شست‌و‌شو ننه شست‌وشو کنار دریا زندگی می‌کرد و عادت داشت همه چیز را بشوید و آب بکشد‌. البته در مصرف آب هم صرفه‌جویی می‌کرد و بیش‌تر کارهایش را با آب دریا انجام می‌داد‌. او صبح که از خواب بیدار می‌شد‌، اول پتو و لحافش را می‌شست و بعد هم متکایش را توی آب دریا خیس می‌کرد‌. بعد می‌رفت حمام و خودش را می‌شست و لباس‌هایش را آب می‌کشید‌. بعد از آن می‌رفت سبزی‌ها و میوه‌هایی را که خریده بود‌، می‌شسست‌. بعد هم به جان کف حیاط و دیوارها می‌افتاد و بعد از آن می‌رفت سراغ کوچه‌. بعد از شستن کوچه‌، به فکر فرش‌های اتاق و دیوارها می‌افتاد و بعد از شستن آن‌ها‌، درهای اتاق و خانه و ماشین پسرش را می‌شست‌. خلاصه هرچه‌قدر همه چیز را می‌شست‌، باز هم فکر می‌کرد یک چیزی یک گوشه‌ای افتاده‌است که کثیف است‌. اشتباه نشود‌. ننه شست‌وشو‌، وسواسی نبود‌. فقط دلش می‌خواست همه چیز تمیز و پاکیزه باشد و همه‌جا برق بزند‌. بعضی وقت‌ها ننه آن‌قدر یک چیز را می‌شست و آب می‌کشید که رنگش می‌رفت و می‌پرید و بی‌رنگ می‌شد‌، و ننه شست‌وشو فکر می‌کرد حتماً آن چیز هنوز تمییز نشده‌است و دوباره آن را می‌شست و بازهم می‌شست و بازهم می‌شست‌. ننه شست‌وشو عاشق باران بود و از برف بدش می‌آمد‌؛ چون باران همه‌ی درخت‌ها و زمین را می‌شست و تمیز و پاک می‌کرد و برف وقتی روی زمین می‌ماند، کثیف می‌شد و همه‌جا را وقتی آب می‌شد، کثیف می‌کرد‌. تا این‌که یک روز ننه شست‌وشو وقتی داشت تلویزیون نگاه‌می‌کرد‌، فهمید مردم در کشورهای دیگرهم به تمیزی خیلی اهمیت نمی‌دهند و همه‌جای دنیا یک جورهایی کثیف است‌؛ بنابراین تصمیم گرفت به همه‌جای دنیا سفر کند و همه‌جا را بشوید و تمیز کند‌؛ اما این کار خیلی‌خیلی سخت بود و به راحتی نمی‌شد به همه‌جا سفر کرد‌، بنابراین تصمیم گرفت کره‌ی زمین را بشوید و آن را آب بکشد و تمیز کند‌. همین کار را هم کرد‌. یک روز رفت بازار و یک تشت بزرگ بزرگ بزرگ خرید و آن را برد کنار دریا و تشت را از آب دریا پر کرد‌. بعد کره‌ی زمین را برداشت و انداخت توی تشت و شروع کرد به چنگ زدن آن‌. کار شستن کره‌ی زمین تا شب طول کشید‌ و شب که شد ننه‌شست‌وشو کره‌ی زمین را پاک کرده‌ بود و آن را روی یک طناب کلفت انداخت تا خشک شود‌. صبح روز بعد کره‌ی زمین خیلی زود زیر گرمای خورشید خشک خشک شد . ننه شست‌وشو آن را برگرداند سر جایش و تا مدّتی خیالش راحت شد که زمین پاک شده‌است‌. ۲. ننه دوخت‌ودوز ننه دوخت‌ودوز دوختن را خیلی دوست داشت‌. خیلی‌خیلی دوست داشت‌. از صبح که از خواب بیدار می‌شد تا شب و آخرشب و تا صبح فردا همش می‌دوخت و می‌دوخت و می‌دوخت. لباس‌های پاره را می‌دوخت، دکمه‌های پیراهن و کت را می‌دوخت‌، پرده‌های اتاق را می‌دوخت و هر وقت چیزی پیدا نمی‌کرد‌، بدوزد‌، تکه پارچه‌های اضافی خیاطی‌اش را جمع می‌کرد و آن‌ها را تکّه‌تکّه به هم می‌دوخت تا یک پارچه‌ی بزرگ‌ «چل تکّه‌» از رنگ‌ها و پارچه‌های مختلف درست شود. «چل تکّه‌»‌های ننه دوخت‌ودوز خیلی معروف بود‌. ننه‌دوخت‌ودوز بیش‌تر از هزار‌تا سوزن و هزار‌تا نخ داشت. سوزن در اندازه‌های مختلف و نخ‌ها در رنگ‌ها و شکل‌های گوناگون‌. او کفش و پوتین هم می‌دوخت و هیچ‌وقت تا به حال از چرخ‌خیّاطی استفاده نکرده بود‌. همسایه‌ها‌، هم محلّه‌ها‌، هم کوچه‌ای‌ها‌، هم خیابانی‌ها‌... همه او را می‌شناختند و بعضی وقت‌ها برای یاد گرفتن دوخت‌ودوز پیش او می‌آمدند و او هم به همه‌ی آن‌ها‌، دوختن را یاد می‌داد و از این کار لذّت می‌برد‌. ننه دوخت‌ودوز بعضی وقت‌ها چیزهای دیگری هم می‌دوخت‌. مثلاّ آسفالت خیابان‌ها، موزاییک‌های حیاط‌، برگ‌های درختان‌، تابلو‌های خیابان و خیلی چیزهای دیگر را هم می‌دوخت‌. خلاصه او با نخ و سوزن هر چیزی را می‌توانست بدوزد‌. یک روز تصمیم گرفت تا لایه‌ی اوزون را بدوزد تا مردم راحت‌تر نفس بکشند‌. به خاطر همین سفر کرد به جایی که آسمان سوراخ شده‌بود و همان‌جا سوزنش را نخ کرد و سوار یک ابر شد و رفت به آسمان‌. هم لایه‌ی اوزون را دوخت‌، هم چند تکّه ابر به آسمان دوخت تا باران ببارد‌. بعد هم دوباره برگشت به خانه‌اش‌؛ اما کار او هنوز تمام نشده‌بود‌. او در فکر یک کار بزرگ‌تر و مهم‌تری بود که یک روز بالأخره آن را عملی کرد‌. ننه دوخت‌ودوز یک روز بزرگ‌ترین ‌و بلند‌ترین سوزنش را برداشت و همه‌ی نخ‌هایش را به هم گره‌زد تا یک نخ بلند بلند درست کند و بعد سوزنش را نخ کرد و رفت کنار دریا‌. اول همه‌ی دریاها را با نخ به هم وصل کرد و گره زد‌. بعد از آن هم با سختی همه‌ی قارّه‌ها و کشورها را محکم با نخ دوخت و وصل کرد‌. همه‌ی کشورها با هم یکی شدند و آدم‌ها راحت کنار هم در یک کشور مشترک زندگی کردند‌. ننه دوخت‌ودوز هم نخ و سوزنش را کنار گذاشت و کنار آن‌ها زندگی کرد‌. ۳. ننه پخت‌وپز ننه پخت‌وپز آشپز خیلی خوبی بود. غذاهایی می‌پخت که تا به حال هیچ کس اسم آن‌ها را هم نشنیده ‌بود‌. هرکس که دست‌پخت او را می‌خورد از خود‌ بی‌خود می‌شد‌. بعضی وقت‌هاهم آدم‌هایی که دست‌پخت او را می‌خوردند‌، دیگر هیچ وقت هیچ غذایی به دهان آن‌ها مزه نمی‌کرد‌. ننه پخت‌وپز‌، غذایش را با موادی درست می‌کرد که خودش آن‌ها را می‌ساخت‌. بیش‌تر این مواد از گیاهان و میوه‌های کوهی و جنگلی بود‌. ننه پخت‌وپز سالی چند بار غذای نذری درست می‌کرد و مردم آن‌قدر توی صف می‌ماندند تا یک لقمه از نذری او را بخورند‌. او هم آن‌قدر درست می‌کرد تا به همه غذای نذری می‌رسید‌. ننه پخت‌وپز همه‌جور غذایی بلد بود بپزد‌؛ از آش و آبگوشت و کوفته تا قورمه‌سبزی و قیمه و فسنجان‌. بوی غذای او هر‌جا می‌پیچید‌، همه را گیج و گرسنه می‌کرد و بعضی‌ وقت‌ها آدم‌ها با بوی غذای او سیر می‌شدند‌. ننه پخت‌وپز به آن‌سوی مرزها هم رفته‌بود. خیلی آدم‌ها از کشورها و نقاط مختلف دنیا آمده‌بودند تا دستور ‌پخت غذاهای او را بخرند و او را با خودشان ببرند‌؛ امّا ننه پخت‌وپز فقط یک وعده غذا به آن‌ها می‌داد و می‌گفت او باید جایی که دوست دارد آشپزی کند و هیچ جایی نمی‌رفت و دستور غذاهایش را هم نمی‌توانست به آن‌ها بدهد‌؛ چون آن‌ها عصاره‌های گیاهی او را نداشتند‌. باهمه‌ی این‌ها ننه پخت‌وپز همیشه از یک چیزی ناراحت‌ بود‌، آن هم این‌که چرا بعضی آدم‌ها در دنیا گرسنه‌اند‌. همیشه هم از این بابت رنج می‌کشید‌. تا این‌که یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شد‌، تصمیم خودش را گرفت و همه‌ی عصاره‌های گیاهی و میوه‌ای و آشپزی خودش را برداشت و رفت وسط میدان بزرگ شهر و به همه گفت می‌خواهد عجیب‌ترین غذای دنیا را بپزد ‌.همان وقت صد نفر آماده شدند تا به او کمک کنند‌. بعد یک دیگ خیلی‌خیلی‌خیلی بزرگ آوردند و توی آن با دستور ننه آب ریختند و زیر آن آتش درست کردند‌. بعد طبق دستورهای ننه پخت‌وپز بعد از یک هفته آش عجیبی را پختند که هر کس از آن می‌خورد تا مدّت‌ها گرسنه نمی‌شد‌. بعد از آن ننه پخت‌وپز از آش خودش برای همه‌ی مردم گرسنه‌ی دنیا فرستاد و دستور پختن آش را به همراه عصاره‌های گیاهی همراه آن‌ها کرد تا دیگر هیچ آدمی در دنیا گرسنه نباشد‌. ۴.ننه کشت‌وکار ننه کشت‌وکار از صبح زود قبل از این‌که کسی از خواب بیدار شود‌، بلند می‌شد، چکمه‌هایش را پا می‌کرد و می‌رفت سر مزرعه‌اش و تا وقتی که آفتاب غروب می‌کرد از مزرعه برنمی‌گشت‌. او توی مزرعه‌اش همه چیز می‌کاشت و درشت‌ترین و بهترین محصولات را به دست می‌آورد‌؛ از سیب‌زمینی و خیار و گوجه و کدو تا گندم و جو و ذرت و هویج و لوبیا‌. او توی مزرعه‌اش همه چیز داشت و هیچ وقت از کار خسته نمی‌شد‌. بعضی وقت‌ها هم می‌رفت به مزرعه‌ی همسایه‌ها و به آن‌ها کمک می‌کرد‌ تا محصولات آن‌ها هم زیاد شود‌. زیاد هم می‌شد و همه فکر می‌کردند دست‌های ننه‌کشت‌وکار برکت محصولات را زیاد می‌کند‌. کم‌کم ننه کشت‌وکار زمین‌های همه‌ی اطراف را سرسبز و آباد کرد و تصمیم گرفت به جاهای دیگر برود‌. بنابراین بقچه‌اش را بست و راه افتاد‌. ننه کشت‌وکار به شهرها و روستاهای مختف سفر کرد و یکی‌یکی همه‌ی زمین‌ها را با کمک مردم آباد کرد‌ و همه جا سرسبز شد‌. ننه به بیابان‌ها و زمین‌های خشک و بی‌آب و علف هم می‌رفت‌؛ اول با کمک آن‌ها چاه می‌زد، بعد علف‌های خشک ‌و هرز را می‌کند و بعد از آن زمین‌ها را شخم می‌زد و بذر می‌پاشید و خیلی زود بذرها جوانه می‌زدند و سبز می‌شدند و زمین‌های خشک محصول می‌دادند‌. ننه کشت‌وکار وقتی همه‌ی سرزمین‌های اطرافش را آباد کرد به فکر افتاد تا همه‌ی زمین‌های خشک روی زمین را هم آباد کند‌. به‌خاطر همین بقچه‌اش را دوباره بست و این بار رفت دور دنیا‌. ننه کشت‌وکار دور دنیا را می‌گشت و با زبان اشاره آدم‌ها را جمع می‌کرد و همه با هم زمین‌ها را آباد می‌کردند‌. تا این‌که همه‌ی زمین‌های دنیا سبز و آباد شد و ننه کشت‌وکار دوباره برگشت سراغ زمین خودش و دید همسایه‌ها با کمک هم زمین او را هم آباد و سبز کرده‌اند‌. حالا دیگر آدم‌ها یاد گرفته بودند بدون ننه‌کشت‌وکار هم زمین خودشان را سبز و آباد نگه‌ دارند‌. ۵. ننه رفت‌وروب ننه رفت‌وروب معروف بود‌. همه او را می‌شناختند و می‌دانستند او از صبح تا شب مشغول رفت‌وروب کردن خانه‌اش است‌. او وسایل خانه‌اش را جابه‌جا و مرتب می‌کرد‌ و آن‌ها را کنار هم می‌گذاشت و روزی چند‌بار خانه‌اش را مرتب می‌کرد. خانه‌ی او کوچک بود و وسایلش زیاد‌؛ امّا ننه رفت‌وروب آن‌قدر وسایلش را خوب و مرتب چیده ‌بود که همه‌چیز جا شده بود و خانه هم بزرگ به نظر می‌رسید‌. او به راحتی هر خانه‌ای را می‌توانست رفت‌وروب کند و وسایل اضافی را جمع می‌کرد و همه چیز را مرتب کنار هم می‌چید‌. نزدیک عید که می‌شد، زمان خانه‌تکانی از راه می‌رسید و ننه رفت‌وروب سرش حسابی شلوغ می‌شد‌. او مجبور بود به همه‌ی همسایه‌ها کمک کند و بعد هم سراغ دوستان، آشنایان، همسایه‌ها، فامیل و اقوام می‌رفت ودر رفت‌وروب خانه‌های‌شان به آن‌ها کمک می‌کرد‌. ننه رفت‌وروب بعضی وقت‌ها به کارخانه‌ها و شرکت‌های بزرگ هم دعوت می‌شد و چنان با سرعت همه‌چیز را تغییر می‌داد و رفت‌وروب می‌کرد که هیچ کس باورش نمی‌شد‌. چندبار هم به او پیشنهاد کرده‌ بودند مدیر یک شرکت یا کارخانه شود که او قبول نکرده ‌بود‌؛ چون کار او فقط رفت‌و روب بود‌. تا این‌که یک روز یک تصمیم بزرگی گرفت و راه افتاد تا زمین را رفت‌وروب کند‌. همین کار را هم کرد‌. ننه تمام تفنگ‌ها، اسلحه‌ها، گلوله‌ها، فشنگ‌ها، موشک‌ها، تانک‌ها، هواپیماهای جنگی‌و... را جمع کرد و همه را دور ریخت و بعد هم تمام کارخانه‌های آن‌ها را بست و بمب‌ها را نابود کرد‌. وقتی زمین حسابی رفت‌و روب شد‌، همه جا آرام و ساکت شد‌، همه با هم دوست شدند و دیگر هیچ کس با هیچ کس کاری نداشت‌.﷼
CAPTCHA Image