راز بُقعه

نویسنده


آهو، خطر را حس کرده بود. از روی علف‌های کوتاه سر برداشت. گوش‌ها و دُم کوچکش را جنباند و هشیار ایستاد. سگی که به او نزدیک شده بود ناگهان پارس کرد و آهو ناگهان از جا پرید و روی هوا سوار شد و چند متر دورتر به زمین آمد و دوباره به هوا برخاست. سگ‌های شکاری با شامّه‌ی تیزشان ردّ او را زده بودند. سواران نیز از چهار جانب آرام آرام به او نزدیک شده بودند و حالا راهش از چهار طرف بسته بود. آهو فِرز و چابک می‌دوید. پاهای باریک و کشیده‌اش او را از زمین بلند می‌کردند و تا سگ‌ها و اسب‌ها به او برسند از آن‌جا دور شده بود؛ امّا دیگر نمی‌دانست که شکارچیانش دو گروه شده‌اند و حلقه‌ی دوّم محاصره نیز وجود دارد. آهو توانست از محاصره‌ی اول فرار کند؛ امّا سگ‌های دیگر نیم فرسخ(1) دورتر ایستاده بودند تا آهو برسد. سر و کله‌ی آهو که پیدا شد شاهزاده دهنه‌ی اسب را تکان داد و سگش را، هی کرد. اسب و سگ هر دو به سوی آهو خیز برداشتند. آهو بازگشت، ولی از پشت سر نیز سواران در راه بودند. ناچار راه دیگر را برگزید. شاهزاده فکر این گریز را کرده بود و زودتر از او به آن سو پیچید و آهو حالا جلو اسبش بود و همچنان داشت می‌دوید؛ ولی دیگر خسته بود و نمی‌توانست روی هوا بالا بیاید و با یک خیز دور شود. اسب و سگ شاهزاده امّا، تازه‌نفس بودند و به سرعت می‌دویدند و یک بار که سگ پوزه‌اش را به پشت پای آهو رساند، آهو ناگهان تغییر جهت داد و سگ در خاک غلتید. سگ زود از جا برخاست و دوباره در پی آهو روان شد. آهو و اسب و سگ همچنان می‌دویدند که ناگهان در میان بیابان بُقعه‌ی آجری کوچکی سر برآورد. آهو به سوی بقعه رفت. شاهزاده سگ را هی کرد. سگ‌های دیگر نیز نزدیک شده بودند. شاهزاده سر برداشت و بقعه را نگاه کرد. بقعه با گنبدی مخروطی وسط بیابان قد عَلَم کرده بود و جابه‌جا آجرهای آن ریخته بود. آجرها کهنه بودند و به شکلی نامرتب روی هم سوار بودند. شاهزاده به اسب شلاق زد. اسب با سم‌هایش خاک پاشید و بیش‌تر دوید. آهو به بقعه رسید. آن را دور زد و از نگاه تیز سوار و اسب پنهان شد. سگ‌ها نیز به آن سوی بقعه رفتند و ناپیدا شدند و دیگر صدایی از آن‌ها نیامد. شاهزاده اسب را بیش‌تر هی کرد؛ امّا برخلاف انتظارش اسب، قدم‌هایش را سست کرد و یورتمه رفت. حسی غریب به شاهزاده دست داد. ناگهان انگار همه چیز عوض شده بود. سگ‌ها آرام گرفته بودند. اسب قدم‌ها را آهسته کرده بود و با اکراه جلو می‌رفت. شاهزاده بقعه را دور زد. در آن سو درِ کوچک و رنگ و رو رفته‌ای به بقعه چسبیده بود. آهو کنار در ایستاده بود و پهلوش را به در چسبانده بود. وقتی اسب و سوار را دید گوش‌های کوچک و زیبایش را تکان داد و خودش را بیش‌تر به در چسباند. سگ‌ها چند متر عقب‌تر ایستاده بودند و دُم تکان می‌دادند. سرشان نیز پایین بود و دیگر پارس نمی‌کردند. شاهزاده‌ی اسب سوار، اسب را جلو راند؛ امّا اسب قدم‌هایش را کندتر کرد، چند قدم دیگر برداشت و سپس سر جایش میخ‌کوب شد. حسّ غریب لحظه‌ی قبل بیش‌تر شد و بر قلب شاهزاده چنگ انداخت. شاهزاده زیر لب گفت: «یعنی چه؟ چه شده است؟» آن‌گاه پاهایش را محکم به پهلوی اسب زد و شلاق را بالا برد. اسب گردن برافراشت. شیهه‌ی کوتاهی کشید، ولی یک قدم هم برنداشت. شاهزاده این بار سگ‌ها را کیش داد؛ امّا آن‌ها نیز سرِ پایین داشتند و از جا حرکت نمی‌کردند. شاهزاده با تعجب به اطراف نگریست. سواران دیگر نزدیک می‌شدند. شاهزاده پیش خود فکر کرد: «باید رازی در این بقعه باشد.» ناچار از اسب پیاده شد. سواران هنوز دور بودند؛ امّا باسرعت می‌تاختند. شاهزاده چند قدم به سوی بقعه برداشت. آهو خودش را بیش‌تر به در چسباند. شاهزاده مردد شد، برگشت و صبر کرد تا همراهانش از راه رسیدند. شاهزاده با دقّت نگاه کرد. اسب‌ها و سگ‌های دیگر در همان خطِ اسب او از حرکت ایستادند. شاهزاده گفت: «هر رازی است در این بقعه است. آهو که به این‌جا پناه آورد دیگر سگ‌ها جلو نرفتند. پیاده شوید تا به داخل برویم.» سواران کنجکاوانه بقعه را نگریستند و بعد آهو را که همان‌طور آن‌جا ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. سپس همه از اسب پیاده شدند. یکی جلو دوید و به سوی آهو رفت. شاهزاده فریاد زد: «به آهو کاری نداشته باش! اوّل در را باز کن ببینیم چه‌خبر است!» مرد چفت در را گرفت و پایین آورد و در را هل داد. در قژقژ کرد و باز شد. مردان شکارچی به سرعت آمدند و داخل را نگاه کردند. شاهزاده یک قدم جلوتر رفت و سر را داخل برد. داخل بقعه نیز مثل بیرون آن ساده و بی‌آلایش بود. به دیوارهای رنگ و رو رفته چند پوست نوشته آویزان بود که چیزهایی بر آن نوشته بود و از آن‌جا که شاهزاده ایستاده بود خوانده نمی‌شد. وسط بقعه نیز سکوی کوتاهی بود که روی آن یک قالی کهنه امّا زیبا افتاده بود. شاهزاده گفت: «این‌جا که چیزی نیست.» مردی که پشت سرِ او ایستاده بود گفت: «شاهزاده به سلامت باد! اگر اجازه دهید برویم و بیش‌تر وارسی کنیم!» شاهزاده که انگار منتظر این حرف بود پا داخل گذاشت. ابتدا خواست با چکمه‌های شکار پیش برود، ولی همان حسّ غریبی که در دلش افتاده بود او را وادار کرد تا چکمه‌هایش را بیرون بیاورد. چکمه‌ها را از پا بیرون کشید و قدم بر فرش‌های بقعه گذاشت. حالا که داخل آمده بود بوی دل‌نشینی را که در بقعه می‌آمد بیش‌تر حس می‌کرد. شاهزاده یکراست به سراغِ سکوی وسط بقعه رفت و گوشه‌ی فرش را بالا آورد. یکی از شکارچیان جلو دوید و گوشه‌ی دیگر فرش را گرفت و بلند کرد. از زیر فرش سنگ قبر کهنه‌ای نمودار شد که گرد و خاک فراوانی روی آن نشسته بود. مردِ دیگر با عجله دستمالی از جیب خود بیرون آورد و گرد و غبار روی سنگ را سِترد. شاهزاده به نوشته‌های روی سنگ خیره شد. خط روی سنگ کوفی و درهم پیچیده بود. شاهزاده از لابه‌لای جمله‌ها توانست چند کلمه را تشخیص بدهد: «هذا... قبر... علی‌بن موسی‌الرضا...» قطره‌ی اشکی به گوشه‌ی چشم شاهزاده دوید و بی‌اختیار خودش را روی قبر انداخت و با دست مردِ همراهش را پیش خواند: «راز پناه آوردن آهو همین قبر است. این قبر فرزند پیامبر خداست. بگذارید آهو برود. به او کاری نداشته باشید.» آن‌وقت دوباره خودش را روی قبر انداخت و فکر کرد: «اگر آهو می‌تواند پناه بیاورد... من نیز...» قطره‌ی اشکی را که به چشمش دویده بود با پشت دست پاک کرد و آهسته نالید: «ای فرزند پیامبر! شفایم را از تو می‌‌خواهم.» شاهزاده نفهمید چه‌قدر طول کشید تا از روی قبر بلند شد. فقط وقتی از جا برخاست فهمید که از بیماری نجات یافته است. نگاه خیسش را به اطراف چرخاند. همه‌ی مردان، ایستاده بودند و او را نگاه کردند. شاهزاده گفت: «چادر برپا کنید، همین‌جا می‌مانیم! قلم و دوات نیز حاضر کنید تا برای پدرم سلطان‌سنجر نامه بنویسم! باید بنّایان بیایند. این‌جا باید بارگاهی بزرگ شود...»﷼
CAPTCHA Image