نویسنده
یکی بود، یکی نبود. یه «نقطه» بود که از دنیای «نقطهها» فرار کرده بود و هی «حروف الفبا» رو اذیت میکرد. میرفت رو سر «ح» مینشست و «ح» رو میکرد «خ». میپرید رو شکمش میشد «ج». میرفت رو «ر» میشد «ز». بعد سر میخورد و میاومد پایین و مینشست رو شونههای «د» میشد «ذ». «ط» رو محکم میگرفت و میشد «ظ». از گوشهای «ع» میگرفت، مینشست رو سرش و میشد «غ». میرفت کنار «ف» مینشست و رو شونههاش سنگینی میکرد، کمر «ف» بیچاره رو خم میکرد و میشد «ق». قلم دوش «ص» میشد و «ص» رو میکرد «ض». خودش را میانداخت بغل «ل» و میشد «ن».
هی رو سر این حرف و اون حرف میپرید و همه چیز رو به هم میریخت. همهی «حروف الفبا» کلافه شده بودند؛ حتی اونایی که نقطه نداشتند. نقطه کوچولو هی شیطنت میکرد. اخه تو دنیای «نقطهها» خیلی حوصلهاش سر میرفت. همیشه تک و تنها یه گوشه مینشست و به نقطههایی که مال «حروف الفبا» شده بودن نگاه میکرد و هی «اه اه...» میکرد! تا اینکه یه روز یه نویسنده مهربون یه داستان دربارهی «نقطه کوچولو و شیطنتهاش» نوشت؛ دست «نقطه کوچولو» را گرفت و برد آخر داستانی که براش نوشته بود. حالا «نقطه کوچولو» اونقدر معروف و مهم شده که همهی نقطههای دنیا بهش حسودی میکنن و اونا هستن که هی «اه اه...» میکنن!
اینا ها! نیگاش کن، ببین چه آروم اینجا نشسته و داره لبخند میزنه.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله