شهری به نام کشف‌الاسرار

نویسنده


دریای ادب فارسی سرشار از مرواریدها و مرجان‌های زیبا و وچشم نوازاست. اگرمی‌ببینی که زبان فارسی این گونه مثل خورشید برآسمان ایران می‌درخشد، به خاطر تلاش عاشقان ادب فارسی است؛ کسانی مثل حافظ، سعدی، مولانا و خیلی‌های دیگر. می‌‌خواهم از کتابی برای‌تان بگویم که زیبا‌یی‌‌های بی‌کران دارد و معانی جاویدانش می‌تواند چراغ روشنی برای ما باشد. این کتاب که تا سال‌های پیش گمنام مانده بود، «کشف‌الاسرار وعدة‌الابرار» نام دارد. نویسنده کتاب «ابی الفضل‌ احمدبن ابی‌سعدبن‌احمدبن‌مهریزدالمیبدی» است. از نسبتش به میبد معلوم می‌شود که زادگاه او در استان یزد بوده و بعدها برای تحصیل علم دانش به هرات رفت و آن‌جا از آثار خواجه عبدالله‌انصاری بهره برد. از زندگی‌اش اطلاع زیادی در دست نیست؛ ولی از آثارش می‌‌توان فهمید که او در قرن ششم زندگی می‌کرد. کتاب اوتفسیر قرآن است. میبدی قرآن را به سه شیوه تفسیر کرده است که یکی از یکی زیباتر و دلنشین‌تر است. او هم به فکر مردم عادی بود، هم به فکر عارفان هم به فکر فارسی‌زبانان. خلاصه این سه نگرش او به آیات قرآن این‌گونه تقسیم‌بندی شده است: 1. النوبة‌الاولی: در نگاه نخستین آیات قرآن را به زبان فارسی روان ترجمه کرده است و تلاشش این بوده که در ترجمه‌ی آیات امانت را رعایت کند و مختصر و مفید، معنی فارسی قرآن را به مخاطب برساند. 2. النوبةالثانی: دومین نگاه او گزارش سخن خداست. میبدی در این قسمت آیات را به روش عمومی تفسیر کرده که برای عامه‌ی مردم قابل فهم باشد. این بخش بیش‌ترین صفحات را در بر دارد. او دلیل نزول آیه‌ی مورد نظر را آورده است ، آیه را از نظرلغوی صرفی و نحوی بررسی کرده و به نظرمفسران قبل از خودش در مورد آیه اشاراتی داشته است. همچنین به مناسبت آیه، به بحث‌های تاریخی، کلامی و..... می‌پردازد. 3. النوبة‌الثالة: در نگاه سوم به دریافت‌های عارفانه‌ی آیات اشاره می‌کند؛ یعنی آیه‌ی مورد نظر را از دید عرفانی نگاه می‌کند که مناسب حال عارفان است. کشف‌الاسرار، تفسیر مفصلی از قرآن است که برای دریافتن زیبایی‌های آن باید درکوچه‌هایش پرسه زد. وقتی آن را خواندم، حیفم آمد که درباره‌اش ننویسم. این مقدمه‌ی کوتاه برای آشنایی با این کتاب زیبا بود. چیزی که بر زیبایی‌های این کتاب بزرگ و ده جلدی اضافه می‌کند، حکایت‌های شیرین تاریخی و مذهبی است که به مناسبت بحثی آمده است و خواننده را علاقه‌مند می‌کند تا آن را ادامه بدهد. نشستم و خلاصه‌ای از این کتاب را خواندم وتوانستم حدود دویست حکایت ریز و درشت را از آن دربیاورم. شاید بعضی‌هایش تکراری باشد و بار‌ها شنیده باشید؛ اما وقتی از این کتاب، حکایت‌ها را بخوانید درمی‌یابید که این کتاب بی‌تأثیرهم نبوده است. وقتی حکایت‌هایش را می‌خواندم، به بعضی ازآن‌ها می‌رسیدم که از پدرم شنیده بودم . پدرم با آن‌که سواد ندارد، در کودکی از این حکایت‌ها زیاد برایم حکایت می‌کرد. آن وقت‌ها فکرمی‌کردم که واقعاً این حکایت‌ها از کجا آمده. او که اهل کتاب و مطالعه نبوده. حالا می‌فهمم این چیزی است که از گذشته سینه به سینه نقل شده و به ما رسیده و یکی ازکتاب‌هایی که تأثیرگذار در جامعه بوده همین کشف‌الاسرار است. دیگر ادامه نمی‌دهم و به حکایت‌های کشف‌الاسرار می‌پردازم. بسم‌الله الرحمن‌الرحیم امام صادق(ع) بسم‌الله را که گفت، یکی از حاضران سر بلند کرد و اجازه گرفت تا سؤالی بپرسد. امام اجازه داد. مرد که تشنه‌ی علم بود، پرسید: «ای فرزند رسول‌الله، برای‌مان درباره معنی«بسم» بگو. بسم به چه معناست.» شروع خوبی برای حرف‌های گهربار امام صادق(ع) بود. امام که از سؤال‌های تشنگان علم خشنود می‌شد فرمود: «بسمه از «سمه» است و سمة به معنی داغ است.» در قدیم جایی از بدن انسان یا حیوان را داغ می‌گذاشتند تا یک نشانه بر بدنش باشد. امام ادامه داد: «وقتی بنده می‌گوید بسم‌الله، به معنی آن است داغ بندگی خدا را بر خود می‌کشم تا از کسان حق باشم.» شرک کهین مردم کنار هم نشسته بودند. روبه‌روشان پیامبر رحمت بود که با حرف‌های گرم و دلنشینش، مردم را آگاه می‌کرد. حرف‌های پیامبر بارانی بود که بر دل کویری مردم قطره‌قطره می‌نشست و دل‌های مردم با این باران‌واژه‌ها سبز می‌شد. پیامبر(ص) حرف‌هایش را چنین ادامه داد: «بر امت خود از «شرک کهین» سخت بیمناکم.» مردم به هم نگاه کردند. یکی از جمع پرسید: «یا رسول‌الله، شرک کهین یعنی چه؟» نگاه مهربان پیامبر(ص) جمع را نشانه گرفت و گفت: «یعنی این‌که کسی کاری را با ریا انجام دهد.» غم ما را می‌خوری آن روز شداد به دیدن پیامبر(ص) آمده بود؛ اما پیامبر(ص) مثل روز‌های قبل نبود. انتظار داشت با لبخند گرم پیامبر(ص) روبه‌رو شود؛ ولی پیامبر(ص) سر به زیر افکنده بود و می‌گریست. شداد به پیامبر نزدیک شد و گفت: «یا رسول‌الله ، چرا می‌گریی؟» قطره‌های اشک بر صورت نورانی پیامبر(ص) نشسته بود. سربلند کرد و فرمود: «از امت خود می‌ترسم وقتی شرک بیاورند.» شداد به فکررفت: «چه پیامبر مهربانی! گریه‌هایش هم حتی به خاطر مردم است. چه‌قدر دل مهربانش برای مردم و امت خود می‌تپد؛ ولی این مردم با وجود پیامبری به این مهربانی مشرک نمی‌شوند.» می‌خواست همین را به پیامبر بگوید که رسول‌خدا ادامه داد: نه این‌که بت‌پرست باشند یا آفتاب‌پرست و ماه‌پرست، بلکه عبادت‌شان از سر ریا باشد و خدا را در عمل خود، شریک قرار دهند؛ چرا که خدا می‌گوید: «هر که کاری را انجام داد و دیگری را با من شریک گرفت، من از همه‌ی شریکان بی‌نیازترم و همه‌ی آن عمل را به دیگری می‌دهم.» سر در گریبان سرش را به زیر انداخته بود. آن‌قدر آرام و مؤدب نشسته بود که هر که او را می‌دید، با خودش می‌‌گفت: «چه مرد عابد و خداشناسی!» و او هم از این حرف لذت می‌برد. این سربه‌زیری‌اش فقط در جمع بود. می‌خواست همه او را پرهیزگار و پارسا بنامند؛ اما تنها که می‌شد رنگ دیگری به خود می‌گرفت. هر کاری که دلش می‌خواست انجام می‌داد بی‌آن‌که فکر کند در خلوتش هم خدا هست. خدا را فقط در جمع می‌دید. آن روز باز هم درگوشه‌ای نشست و باز سرش را پایین انداخت و لب‌هایش را تکان داد. چه می‌گفت، بر کسی آشکار نبود. مردم مؤدبانه از کنارش می‌گذشتند. مردم، ساده‌دلی و پارسایی‌ظاهری را از او دیده بودند، سلامش هم که می‌کردند، جوابش را از سر سوز می‌داد که نشان دهد مشغول ذکر خدا و عبادت است. امام علی(ع) طور دیگری می‌اندیشید. او که همه را مثل کف دست می‌شناخت، مرد را که دید، ایستاد. مرد زیرچشمی به جلو نگاه کرد و لب‌ها‌یش بیش‌تر تکان خورد؛ یعنی ذکر می‌گویم. امام با مهربانی، بی‌آن‌که کسی متوجه شود، دست برشانه‌ی مرد گذاشت و گفت: «ای جوان‌مرد، این پیچی که بر گردنت داده‌ای به دلت بده که خداوند دل را نگاه می‌کند.» مرد مات و مبهوت ماند. سرش را بلند کرد و به لبخند زیبای امام خیره شد. امام او را تنها گذاشت تا فکرکند. تا بفهمد که با ریا نمی‌توان کاری از پیش برد.
CAPTCHA Image