کوچه سربالا


صبر و ظفر «ظفر» از مدت‌ها پیش فکرهایش را کرده بود. فقط مانده بود که آن‌ها را با «صبر» در میان بگذارد. به سرعت به سوی صبر رفت. صبر طبق معمول باعجله مشغول انجام کارهایش بود. آخر او سرش خیلی شلوغ بود. ظفر این صحنه‌ها را زیاد دیده بود. اصلاً دیدن همین صحنه‌ها بود که آزارش می‌داد و حرصش را درمی‌آورد. با وجود همه‌ی این حرف‌ها، باز هم اندکی صبر کرد تا کار «صبر» تمام شود. هر چه باشد او سال‌های سال با «صبر» بود و در این همه سال «صبر» روی اخلاقش تأثیر گذاشته بود. بعد از گذشت مدت زمانی که برای ظفر زیاد بود و برای صبر کم، بالأخره صبر، ظفر را دید. از دور لبخندی زد و جلو آمد. با هم احوالپرسی کردند. صبر که فکر می‌کرد ظفر طبق عادت معمول به آن‌جا آمده است، گفت: «ظفرجان زود آمدی! هنوز هیچ یک از بنده‌های خدا به اندازه‌ی کافی صبر نکرده‌اند تا کار تو آغاز شود.» ظفر با ناراحتی گفت: «من به خاطر این موضوع به این‌جا نیامده‌ام. نه! اصلاً به خاطر همین آمده‌ام. می‌دانی چیست؟ تو همیشه کار خودت را انجام می‌دهی؛ خوب هم انجام می‌دهی. با این‌که اسمت صبر است و باید شکیبایی داشته باشی، اما به دلیل کارهای زیادت همیشه باعجله کار می‌کنی، به بنده‌های خدا ذره‌ای از خودت را می‌بخشی تا ببینی چه کسی تحمل بالاتری دارد. آن‌وقت اگر کسی از آزمون تو سربلند بیرون آمد، تازه من می‌توانم به سراغش بروم. تازه آن موقع هم که می‌روم، او از دیدن من خوش‌حال نمی‌شود. از چیزی دیگر خوش‌حال می‌شود. مرا فقط به عنوان یک نشانه می‌بیند. نشانه‌ی این‌که خدا او را دوست داشته که «ظفر» یعنی من را به سراغش فرستاده، و همه چیز را از تو می‌داند. تو یعنی «صبر»....!» صبر که تا این لحظه مشغول انجام کارهایش بود، ناگهان دست از کار کشید و به ظفر نگاه کرد. هیچ وقت او را این‌طور ناراحت و عصبانی ندیده بود. جلوتر آمد و پرسید: «ظفرجان چه شده است؟ تو قبلاً این حرف‌ها را نمی‌زدی.» ظفر که دیگر کفرش درآمده بود، گفت: «قبلاً فکر نمی‌کردم و غریزی عمل می‌کردم؛ اما حالا فکر کردم و به نتیجه‌هایی رسیدم که حتماً تو هم باید بدانی.» و بدون این‌که منتظر جواب صبر باشد، شروع کرد به حرف زدن: «من و تو دوستان خوبی برای هم بوده‌ایم. از دوستی من و تو سال‌ها می‌گذرد و همه از این موضوع مطلع هستند. حال خواهشی از تو دارم. به حق نان و نمکی که با هم خورده‌ایم خواهشم را برآورده کن! بگذار برای یک بار هم که شده من اول به سراغ مردم بروم!» صبر با تعجب سرش را خاراند و گفت: «تو اول بروی؟ مگر می‌شود؟ ما سال‌هاست که ترتیب رفتن را حفظ کرده‌ایم، حالا تو می‌خواهی آن را برهم بزنی؟» ظفر گفت: «چه اشکالی پیش می‌آید؟ من تصمیمم را گرفته‌ام؛ حتی اگر تو موافقت نکنی هم این کار را می‌کنم!» صبر که تا به حال ظفر را در این حالت ندیده بود، اصرار را بی‌فایده دید و پیشنهاد ظفر را از روی ناچاری پذیرفت. پرونده‌هایی را که باید به آن‌ها رسیدگی می‌کرد، به دست ظفر داد. ظفر از فرط خوش‌حالی،‌ پرونده‌ها را روی زمین پخش کرد. یکی از آن‌ها را برداشت و باز کرد. پرونده مربوط به افرادی بود که برای اختراع وسیله‌ای تلاش می‌کردند و تازه در مراحل آغازین کار بودند. آن‌ها می‌خواستند اختراع‌شان را برای اولین بار آزمایش کنند. صبر اگر بود، حتماً به سراغ آن‌ها می‌رفت تا اگر با شکست مواجه شدند، ناامید نشوند؛ اما دیگر صبری در کار نبود. ظفر باعجله به سراغ آن‌ها رفت و در همان آزمایش اول موفق‌شان کرد. در آن لحظه آن‌ها خوش‌حال شدند؛ ولی هیچ‌وقت متوجه ضعف اختراع‌شان نشدند و بعد از مدتی کوتاه با شکست روبه‌رو شدند! * ظفر بدون توجه به موفقیت یا شکستش همه را در همان مرحله‌ی اول به پیروزی می‌رساند. دیگر خبری از صبر نبود. ظفر دوست قدیمی‌اش را فراموش کرده بود. صبر مدت‌ها بود که به عاقبت کار می‌اندیشید و صبر می‌کرد؛ فقط صبر می‌کرد. برای مردم، اگرچه در اوایل کار قابل باور نبود که به این زودی به پیروزی برسند، امروز دیگر برای‌شان عادی شده بود. ظفر بدون این‌که متوجه باشد، باز هم ارزشش را از دست داده بود؛ اما این بار دیگر واقعاً برای مردم تبدیل به عادت شده بود! * ظفر امروز فراموش شده است. او دیگر تکه‌ای از روز مرگی‌ها شده. دیگر هیچ‌کس انتظارش را نمی‌کشد. صبر هم برای همه تبدیل به آرزویی دست‌نیافتنی شده است. آرزوی محالی که برای رسیدن به آن فقط باید صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد. «صبر و ظفر از دوستان قدیم‌اند بعد از صبر نوبت ظفر آید!» (سعدی) سیده‌زهرا حسینی
CAPTCHA Image