نویسنده
شهر وارونه
وقتی از پدربزرگ خواستم برایم افسانهای تعریف کند، گفت: «امروز میخواهم یک داستان واقعی بگویم؛ ولی از افسانه هم عجیبتر است.»
بعد برایم تعریف کرد: «وقتی خیلی کوچک بودم و از روستایمان پیاده به سمت شهر میآمدم، راهم را گم کردم و وارد شهری شدم که همه چیز وارونه بود.
وقتی به سمت کوه فریاد میزدم: «آهای کسی آنجاست؟» جواب میداد: «اوهوی! هیچ وقت تنها نیستی» بعد آدمها را دیدم که روی دستهایشان به این طرف و آن طرف میرفتند. گداهای شهر، توی پیادهرو نشسته و به عابرها کمک میکردند.»
پدربزرگ ادامه داد: «من خواستم کمی مثل آنها رفتار کنم و روی دستهایم راه بروم؛ ولی سی ثانیه بعد خسته شدم و چشمانم سیاهی رفت.»
نتوانستم جلو خندهام را بگیرم. پدربزرگ حتماً خواب دیده بود. ولی پدربزرگ با لحنی جدی گفت: «شاید آدمهای آن شهر مسخره به نظر برسند؛ اما یادت باشد چون همهیشان وارونه بودند، هیچکس کلاهی بر سر نداشت تا سر دیگران کلاه بگذارد.»
سیداحمد مدقق
کلاه پرفسور
پرفسور بالاخره بعد از سالها زحمت اختراع جالبش را تکمیل کرد. هدف پرفسور از این کار فقط خدمت به بشریت بود تا همهی مردم دنیا دروغگوها را بشناسند.
اختراع پرفسور یک کلاه دروغ سنج بود و هر دروغگویی که آن را بر سرش میگذاشت، دماغش چهل سانت دراز میشد.
او در عوض دادن هر کلاه به هر کس، دو سکه از او میگرفت. طولی نکشید که همهی مردم کلاهها را میآوردند تا سکههایشان را پس بگیرند؛ چون هیچ کلاهی دماغی را دراز نکرد.
بالأخره پرفسور مجبور شد برای اثبات واقعی بودن کلاهها، یکی را بر سر خودش بگذارد و اعلام کند: «هدفش فقط خدمت به بشریت است.»
روز بعد دماغ پرفسور، فروش کلاهها را چند برابر کرده بود.
سیداحمد مدقق
ارسال نظر در مورد این مقاله