کوچه باغ


امروز بارش برف قطع شد؛ اما یکی از هزاران جلوه‌های زیبای آفریدگار در تابلو طبیعت نقش بست. زمین سپید و پوشیده از برف و آسمان صاف و بدون ابر است. خورشید با ناز بیرون می‌آید و رخ‌نمایی می‌کند. نورش از قندیل‌هایی که به درختان و سقف خانه‌ها آویخته شده می‌گذرد و در پیش چشمان من و تو به هفت رنگ رنگین کمان تجزیه می‌شود. برف‌ها آن‌قدر سپیدند که با برخورد نور خورشید به آن‌ها نوری خیره‌کننده بازتاب می‌کنند که نگاه کردن به آن‌ها را مشکل می‌کند. تمامی پرندگان در جستجوی یک صبحانه‌ی مختصر در دل برف مشغول جستجو هستند. شاید اگر کمک دوستان مهربانی که برف‌ها را کنار می‌زنند و برای‌شان خرده نان می‌ریزند نبود، خیلی از آن‌ها می‌مردند. بله، این پرندگان کوچک پرجنب و جوش می‌آیند و می‌روند و تو با چشمانت شتابان رد آن‌ها را دنبال می‌کنی و از این همه هیجان برای زنده ماندن متعجب هستی که ناگهان صدای برخورد چیزی با پنجره لحظه‌ای تو را از افکارت بیرون می‌کشد. کنجکاوانه به سمت پنجره‌ی اتاقت می‌روی و جز تعدادی پَرِ چسبیده روی آن چیز دیگری نمی‌بینی. یقین می‌کنی که یکی از همان پرندگان زیبا که تاکنون تو به آن‌ها فکر می‌کردی با شیشه‌ی پنجره برخورد کرده است. شتابان لباس می‌پوشی و به سمت در می‌روی تا از خانه خارج شوی و به یاری پرنده که احتمالاً زخمی شده است بشتابی. در بین راه لحظه‌ای این فکر به ذهنت می‌آید که اگر عجله نکنم، شاید این پرنده صبحانه‌ی گربه‌ای گرسنه شود. پس بر شتاب خود می‌افزایی. به زیر پنجره می‌رسی،‌ پرنده‌ی کوچکی را می‌بینی که به پشت افتاده و نفس نفس می‌زند. او زنده است. در فکرت سریع این اندیشه می‌گذرد که این مجروح کوچک فقط باید کمی گرم شود و آب و غذا بخورد تا دوباره بتواند پرواز را آغاز کند. او را در دستان خود می‌گیری و او بی‌تابی می‌کند. حال نگرانی او از داشتن صبحانه به نگرانی از دست دادن آزادی تبدیل می‌شود و تو چاره‌ای جز تحمل ضربات خشم‌آلود، اما کم‌توان منقار او به دستانت را نداری. خانه‌ی گرم که در هوای سرد نعمتی است، پرنده را هوشیارتر می‌کند. به دنبال جای مناسبی برای پرنده‌ی کوچکت هستی. گرم‌ترین جای خانه، کنار بخاری است. پرنده‌ی کوچکت را روی یک پارچه کنار بخاری می‌گذاری و می‌شتابی تا اندکی غذا و آب برایش بیاوری. حالا با آوردن آب و دانه در نظر خودت همه چیز مهیاست. حالا نوبت خود تو است. خوردن یک چای داغ در صبح سرد برفی به انسان چه حس خوب و شیرینی می‌دهد. در حال خوردن صبحانه و فکر برای برنامه‌ریزی روزی که در پیش رو داری هستی که جیک جیک صدای پرنده‌ای تو را به سمت خود جلب می‌کند. به ذهنت می‌رسد شاید پرنده‌ی من باشد. برمی‌خیزی و به سمت بخاری می‌روی و می‌بینی خبری از او نیست. نگران، این سو و آن سو را نگاه می‌کنی و ناگهان گذشتن چیزی کوچک، ولی سریع را از کنار خود احساس می‌کنی. فکر می‌کنی پرنده‌ات است، و همین‌طور هم هست. او جانی دوباره گرفته و پرواز را آغاز کرده است. حال باید او را به سمت بیرون خانه راهنمایی کنی تا آزادی را حس کند؛ ولی او آن‌قدر سریع و پرجنب و جوش است که گرفتنش بسیار دشوار است و تو در پی گرفتن او دست به هر کاری می‌زنی؛ اما بی‌فایده است. پس از مدتی تلاش هر دو خسته می‌شوید. او گوشه‌ای می‌نشیند و آرام می‌گیرد و برای لحظه‌ای، بهترین زمان برای گرفتنش را فراهم می‌کند. لحظه‌ای با چشمانت او را خوب نگاه می‌کنی و بعد درست مانند گربه‌ای چالاک از جا می‌جهی و گرمای وجود او را در دستانت احساس می‌کنی. مانده‌ای چه‌کار کنی. دوست داری پرنده، اتاق گرم همراه با آب و دانه را انتخاب کند؛ ولی او انتخاب دیگری دارد. پس به سوی در می‌روی و آن را باز می‌کنی تا او را به مادر مهربانش یعنی طبیعت بازگردانی. پرنده مشتاقانه آماده‌ی پرواز است. انگشتانت را به آهستگی از روی بدن کوچکش کنار می‌کشی. پرنده لحظه‌ای درنگ می‌کند و بعد هم همچون تیری که از کمان رها شده باشد در بیکران آسمان گم می‌شود. چند لحظه‌ای بیرون می‌مانی؛ ولی سرمای بیرون پرزورتر است. چاره‌ای نیست. باید داخل خانه برگردی، اما هنوز حضور دوست کوچکت در کنار بخاری از ذهنت خارج نمی‌شود. دوباره به سر میز صبحانه برمی‌گردی؛ ولی به نظر می‌رسد که این دوستان کوچک میل به جدایی و ندیدن تو را ندارند و همچنان با آوازشان تو را می‌خوانند. لحظه‌ای این فکر به ذهنت می‌رسد که اگر پشت پنجره‌ی اتاقت بنشینی و دوستانت را نگاه کنی دیگر نه تو از آن‌ها دور خواهی بود و نه آن‌ها از تو. پس لقمه‌ای برمی‌داری و به پشت پنجره‌ی اتاقت می‌روی. از دیدن دوستان کوچکت خوش‌حال می‌شوی. به نظر می‌رسد آن‌ها نیز از دیدن کسی که برای‌شان صبحانه ریخته خوش‌حال شده‌اند. با همدیگر مشغول خوردن صبحانه هستید؛ با این تفاوت که آن‌ها در سوی دیگر شیشه در کنار هم نشسته‌اند. به پرندگان نگاه می‌کنی. یکی از آن‌ها برایت خیلی آشنا به نظر می‌آید. فکر می‌کنی این همان دوست کوچک نجات یافته تو است. پرنده هم تو را از آن سو نگاه می‌کند و بعد چهچهه‌ی دوست داشتنی را آغاز می‌کند و در تو حس خوبی به جریان می‌افتد و خدا را شکر می‌کنی که توانسته‌ای روزت را با کمک به یکی از میلیاردها مخلوق آفریدگار مهربان شروع کنی.
CAPTCHA Image