کوچه گنبد کبود


20/11/86 شنبه زنگ زدم دفتر «امور بین‌المللی آسمان‌ها» و گفتم فرشته‌ام گم شده. طرف پشت خط انگار که متهم گرفته باشد گفت: «گم شده یا خودت گمش کرده‌ای؟» گفتم: «ای بابا! به من چه که گذاشته رفته و دو‌- سه روز است که پیدایش نیست.» می‌گوید: «دقیقاً از کی؟» گفتم: «دقیقاً از غروب جمعه که نیامد سر قرار. بعد از ظهرش روی ابر جلو پنجره‌ی اتاق خواهرم بود؛ ابر پلاک 320. مشخصاتش هم....» پرید توی حرفم: «در حوزه‌ی استحفاظی ما این کارها نیست. باید زنگ بزنی «روابط عمومی اداره‌ی ثبت و ضبط و کاوش فرشتگان گم شده.» گفتم: «شماره‌اش را ندارم.» او هم شماره‌اش را داد. 21/11/86 یک‌شنبه ظهر که از مدرسه برمی‌گشتم، به اطرافم دقت کردم، شاید پیدایش کردم؛ ولی نبود. بعد از ظهر که خانه خلوت شد، دور از چشم مامان این‌ها زنگ زدم: «اداره‌ی ثبت و ضبط و کاوش فرشتگان گم‌شده؟» انگار تعطیل بود. هر چی زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت. یادم آمد از ساعت اداری گذشته. «فقط اگر برگردی....» 22/11/86 دوشنبه توی کلاس عربی اجازه گرفتم و آمدم پایین. از تلفن مدرسه زنگ زدم. ناظم‌مان گفت: «چرا هی دکمه‌ی ستاره را می‌زنی؟ خط که آزاد است؟» گفتم: «هیچی... شماره‌اش یادم رفته. ببخشید!» اَه چه‌قدر مزاحم.... زنگ بعد ریاضی داشتیم. خودم را زدم به دل درد و آمدم پایین. فقط حاج خانم آبدارچی مدرسه توی دفتر بود. پریدم زنگ زدم: «اداره ثبت و ضبط و کاوش فرشتگان گم‌شده؟» مسؤول پشت خط گفت: «رئیس رفته آسمان سوم جلسه.» گفتم: «کار اورژانسی دارم. فرشته‌ام چهار- پنج روز است غیبش زده.» گفت: «حالا مشخصاتش را بگو شاید زنگ زدم به همراه رئیس.» مشخصاتش را گفتم. چند‌تا دستورالعمل هم داد تا بلکه زودتر پیدایش کنم. گفت: «بروشورش را هم با پست سرعت صوت می‌فرستم.» گفتم: «خوب با سرعت نور بفرست. عجله دارم.» گفت: «دم عید است. همه‌ی پست‌ها پر است. همین را هم چون فرشته‌ات آشناست برایت کنار گذاشتم. بچه پررو...» بعدش زد و گوشی را قطع کرد. داشتم می‌آمدم بیرون که حاج خانم گفت: «مادرجان! سلام مرا هم به مامانت می‌رساندی.» رفتم سمعک‌هایش را از آبدارخانه برایش آوردم. ظهر کتاب و دفترهایم را بردم کنار باغچه. جزو دستورالعمل‌های همان مسؤول «اداره ثبت و ضبط و کاوش فرشتگان گم‌شده» بود. گفته بود: «همان جا بنشین؛ شاید دنبال کاری رفته باشد و برگردد.» بروشورش هم حوالی غروب رسید. با سرعت صوت از آن بالا خورد زمین. چه پستچی‌های بی‌خیالی! اگر به اداره‌ی‌شان شکایت نکردم! اسم بروشور بود: «بیست گام برای فرشته‌یابی پیشرفته، چاپ پنجم» ببین مرا به چه دردسرها.... 23/11/86 سه‌شنبه امتحان ریاضی داشتیم. شدم 5/7 از 10 نمره. آدم وقتی فرشته‌ی محافظش نباشد باید خیلی خوش‌شانس باشد که زیر تریلی نرود و فقط نمره‌ی ریاضی‌اش کم بشود. بعد ازظهر رفتم انجمن «اندیشه‌های سبز». استادمان گفت:‌‌ «توکلی بخوان دل‌مان وا بشود!» گفتم: «شعر تازه ندارم. فرشته‌ی شعرم غیبش زده.» استادمان هم گفت: «آفرین! آفرین! خوب است که همچین تخیلی داری!» شب که شد خودم را زدم به درس خواندن و وقتی همه خوابیدند رفتم حیاط. چندتا فرشته‌ی شیفت شب آن دور و برها پرسه می‌زدند. آشنا بودند. گفتم: «فرشته‌ی من را ندیده‌اید؟ معلوم نیست کدام... کدام همان جایی رفته!» یکی‌شان گفت: «نقره‌ای که با ما نمی‌پرد. از وقتی ترفیع گرفته یک آسمان بالاتر، رفیق‌های تازه پیدا کرده. برو از همان‌ها بپرس!» گفتم: «حالا به خاطر من! شاید رفته باشد مرخصی. هر چی زنگ می‌زنم از این اداره و آن اداره فایده ندارد. گفتند: «عید است و خط‌ها شلوغ شده. یکی‌شان که توی اداره «امور ثبتی بازنشستگان، از کارافتادگان، مسأله‌داران و مرخصی گرفتگان مجمع بین الآسمانی فرشتگان نقره‌ای» کار می‌کرد، قول داد برود پرونده‌ها را نگاه کند.» ببین مجبورم به خاطر تو به هر کسی رو بیندازم. اگر دستم...» 24/11/86 چهارشنبه تقویم را که نگاه کردم دیدم یک هفته و نصفی گذشته. چهار روز دیگر سال تحویل می‌شد و من یک کوله‌بار گرفتار و مشکل ذخیره شده داشتم. یک هفته و نصفی من را گذاشته بود و رفته بود. بعد اسم خودش را هم گذاشته بود «محافظ سلحشور»! آن فرشته هم که توی اداره «امور ثبتی بازنشستگان، از کارافتادگان، مسأله‌داران و مرخصی گرفتگان مجمع بین‌الآسمانی فرشتگان نقره‌ای» کار می‌کرد، گفت مرخصی نگرفته. با خودم عهد کردم چه بیاید، چه نیاید زنگ بزنم «کمیته‌ی بررسی و نظارت بر شکایت زمینیان» و بگویم نشان بادیگارد دومی‌اش را ازش بگیرند تا حالش جا بیاید. مخصوصاً بعد از این‌که امروز آن علیپور خنگ، شیمی را 20 گرفته و من 75/19. چنان با افاده حرف می‌زد. حالا خوب است که می‌دیدم همه‌ی جواب‌ها را فرشته‌اش توی گوشش می‌خواند. آن وقت من بیچاره... ساعت 2، 5/2 ظهر بود، تازه پلک‌هایم گرم شده بود که دیدم یکی می‌کوبد به پنجره. فکر کردم خواهرم دوباره شوخی‌اش گرفته. داد زدم: «خودتو لوس نکن محدثه!» - محدثه کیه؟ بازکن، منم. خودش بود. مثل برق پریدم و پنجره را باز کردم. اصلاً باورم نمی‌شد خودش باشد. بلوز آستین کوتاهی پوشیده بود که سرتاسرش پر بود از عکس نخل و لیوان آبمیوه و ساحل دریا. یک عینک آفتابی هم زده بود به چشمش با یک کلاه آفتابگیر روی سرش. یک کوله پشتی سفر هم روی دوشش بود. مثل جن‌زده‌ها پرسیدم: «این‌ها چیه؟ معلومه کدوم... کدوم همون جایی بودی؟» با پررویی تمام، عینکش را زد بالا و گفت: «سلام! Honny! چیه؟ داری می‌ترکی! خوش‌تیپ ندیدی؟» دلم می‌خواست مراعات دیه‌اش را نکنم و تک‌تک پرهایش را با چنگ و دندان بکنم. داد زدم: «می‌گم کجا بودی؟ تو می‌گی خوش‌تیپ شدم؟ یه هفته و نیم من رو گذاشتی رفتی. بی‌خیالِ... بی‌خیال....» خودش را جمع و جور کرد و گفت: «هوهو... هیچی نمی‌گم همه چی می‌گی‌ها! اصلاً دلم می‌خواست. رفته بودم مرخصی جزایر هاوایی.» مثل برق گرفته‌ها داد زدم: «هاوایی؟ مگه اون بالاها جزایر هاوایی داره. اِ ِا اِ خودتی! تازه فرم مرخصی‌ات کو؟» نیشخند فاتحانه‌ای زد و گفت: «آره که هاوایی داره، خوبش رو هم داره. مرخصی رو هم رئیس آشنا بود، خودش رد کرد. حیف شد! برات سوغاتی آورده بودم. خودت نخواستی. بای بای! Honny!» بی‌خیال حال من که داشتم از شدت خشم مثل دیگ بخار منفجر می‌شدم، پرواز کرد و رفت. 10/1/87 شنبه هنوز دو هفته نشده باز هم غیبش زده. اِ اِ اِ پررو دیشب زنگ زده بود می‌گفت: «بلبل‌های جزایر قناری سلام می‌رسونن!» زنگ زدم اداره‌ی «بررسی و نظارت بر شکایت زمینیان»، رئیس گفت: «کار ما نیست. باید خودتان مصالحه کنید.» راست راست چاخان می‌کرد! من که می‌دانم دست همه‌ی‌شان توی یک کاسه است.
CAPTCHA Image