کوچه خاطره

نویسنده


چند روزی به روز چهارشنبه آخر سال مانده بود که داداش وارد مغازه‌ای می‌شود و با اصرار فراوان یک عالمه مواد منجره خریداری می‌کند. آن روز دور میز در حال خوردن ناهار بودیم که ناگهان صدای مهیبی آمد. داداش با سرعت تمام به زیر میز ناهارخوری رفت و داد زد: «زلزله! زلزله!» ما هم به زیر میز رفتیم و با ترس و دلهره زیر میز نشستیم که ناگهان داداش زد زیر خنده. همه هاج و واج مانده بودیم که چرا توی این هاگیر واگیر دارد می‌خندد. داداش بلند شد و بدو بدو به طرف حیاط رفت و به زیرزمین پرید. ما هم به دنبالش دویدیم و به زیرزمین نگاهی انداختیم. دیدیم که ای وای این زیرزمین نیست. یک بازار شامی است که نگو و نپرس. در واقع مثلاً ما خانه تکانی کرده بودیم؛ حواس‌مان نبود که باید اوّل عقل این داداش را تکان می‌دادیم. این هم از ناهاری که کوفت‌مان شد. تازه متوجه شدیم که داداش مواد منفجره‌ای را که برای چهارشنبه سوری خریده بود، همه‌اش از بین رفت. باز هم خدا را شکر داداش توی زیرزمین نبود.
CAPTCHA Image