کوچه سربالا


به من می‌گویند: «دارم بزرگ می‌شوم!» آینه! تو بگو من بزرگ شده‌ام؟ آخر دیروز که مریم خانم (همسایه‌ی قدیمی‌مان را می‌گویم) بعد از دو سال مرا دید، گفت: «هزار ماشاءالله چه‌قدر بزرگ شده!» من از ترس این‌که بزرگ شدم، به خود لرزیدم... آن روز هم که داشتم با کامپیوتر بازی می‌کردم، سارا خواهرم که از بچگی عادت داشت ادای مادرم را در بیاورد، نگاه عاقل اندر سفیهی از زیر عینکش به من انداخت و گفت: «خجالت بکش! تو دیگر بزرگ شدی.» و من باز از ترس بزرگ شدن به خود لرزیدم... عجیب است. چند روز پیش هم که سر خوردن پفک با محسن برادر کوچک‌ترم بحث‌مان شد، پدرم گفت: «مگر بچه شدی؟» و من باز... نمی‌دانم چه شده که مگر آدم می‌تواند در عرض همین چند روز گذشته این همه بزرگ شده باشد. یا شاید... شاید من در کودکی خوابیده‌ام و آن‌قدر خوابم طولانی بوده که حالا که بیدار شده‌ام بزرگ هستم؟ اصلاً این منم که بزرگ شده‌ام یا....؟ آینه! انگار تو هم با من رودربایستی داری؟ می‌خواهی بگویی که بزرگ شده‌ام اما رویت نمی‌شود. اما باور کن اگر آینه‌ای وجود داشت که درونم را نشان می‌داد، کودک درونم را می‌دیدی که چه بانشاط و سرزنده است. من کودکی‌ام را دوست دارم. وقتی غرق خستگی و بی‌حوصلگی می‌شوم، این کودکی من است که مرا سر ذوق می‌آورد. قبول داری آینه که آسمانه هم گاهی شیطنت‌های کودکی‌اش را به رخ‌مان می‌کشد و شیرین‌تر می‌شود؟ راستی آینه،‌ به تو گفته بودم که رفتار آدم‌ها آینه‌ی درون‌شان است؟
CAPTCHA Image