چشمه چشمه نور

نویسنده


قسمت صد و سی و نهم شبکورها در دل شب پرواز کردند و خود را به در و دیوار کوبیدند. پدر، سنگ دل‌تر از این‌ها بود که ناله‌های زنی، دل او را بلرزاند. صدای بال شبکورها انگار صدای رعد می‌داد! پدر با غیظ روی زمین تف کرد و دختر کوچک را از زیر پستان مادرش بیرون کشید. قطره‌ی شیر از دهان کوچک کودک بیرون ریخت. کودک چشمانش را بست و جیغ کشید. مادر باز هم ناله زد و نفرین کرد. مرد، کودک را زیر بغل فشرد و از خانه بیرون آمد. چند قدم آن سوتر به سوی بیابان پیچید. کودک را در چاله‌ی کوچکی که پیش پایش بود انداخت و روی او خاک ریخت. صدای کودک که برید، بت بزرگ خنده‌ی درشتی کرد. مرد دوباره روی زمین آب دهان انداخت و به خانه بازگشت. خانه هنوز پر بود از تاریکی، و شب اندوهبار مادر تمام نمی‌شد. ضجه‌های او انگار بی‌پایان بود. مرد عبوسانه به بستر رفت و تا سپیده‌ی صبح بیاید، راحت خُرناس کشید. شبکورها برگشته بودند و بال بال می‌زدند و بال‌شان صدای رعد می‌داد و بت‌ها دوباره خندیدند و پدر چفیه‌اش روی صورتش بود و راحت خُرناس می‌کشید. مادر او را نگاه کرد و لرزید و بعد گریه کرد. بعد خفاش‌ها به خانه هجوم آوردند و در حیاط خانه چرخ زدند. آن وقت‌ ملخ‌ها و حشره‌ها آمدند و همه جا را پر کردند. صدای وزوز، و جیرجیرشان خانه را برداشته بود. قماربازها ورق‌پاره‌های قمارشان را ریخته بودند روی تخته‌ی بزرگ که وسط حیاط بود و به آن نگاه می‌کردند. حشره‌های عجیب و غریب روی پاها و دست‌های‌شان می‌رفتند و بعد می‌پریدند روی سرشان. مادر هنوز ضجه می‌زد و کمی بعد دوباره از کوچه و از خیابان صدای طبل جنگ آمد و صدای به هم خوردن تیغه‌ی شمشیرها. آن وقت مردی که سرش شکافته بود فریاد زنان از میدان جنگ فرار کرد و به خانه پناه آورد و در گوشه‌ای کِز کرد؛ امّا هیچ کس به زخم سر او که همان طور از آن خون می‌ریخت نگاه نکرد. مرد همان‌ طور گوشه‌ی خانه مانده بود و گریه می‌کرد. آرام که شد صدای خِرخِر سینه‌اش آمد و کمی بعد مُرد. شهر پر از مرده‌ها شده بود که با چشم‌های شیشه‌ای روی زمین افتاده بودند و به رهگذرها چشم دوخته بودند. مادر از بس گریه کرده بود چشمانش سرخ شده بود و با چشم‌های سرخ شده به مُرده‌ها نگاه می‌کرد. مادر دیگر طاقتش تمام شده بود. سرانجام از جا برخاست. دست به دیوار گرفت، از پله‌ها آهسته آهسته بالا رفت و در را گشود. صدای پارس سگ‌ها کم شده بود. مادر به آن نقطه‌ی دور چشم دوخت. در آن دورها یک جایی سپید بود. حس کرد روز روییده است. روز روییده بود. کوهِ بلندِ بیرون شهر پر از نور بود. مادر فریاد کشید و دوید وسط شهر تا همه را خبر کند: «یک نفر بیاید و نگاه کند. آی... همه چیز دارد عوض می‌شود.» مادر راست گفته بود. همه چیز داشت عوض می‌شد. یک فرشته‌ی بزرگ آمده بود بالای شهر. صدای بال‌هایش قشنگ و آرام بود. پرده‌ی گوشش را نمی‌لرزاند و صدای رعد نمی‌داد. فرشته‌ می‌خندید و داشت با یک نفر حرف می‌زد: «بخوان!» مرد، که سپیده‌ی صبح شهر از چهره‌ی او بود، گفت: «نمی‌توانم.» فرشته لبخند زد. یک قدم جلو آمد، او را در بغل گرفت و فشار داد و گفت: «بخوان!» مردِ نورانی گفت: «آخر نمی‌توانم. من درس نخوانده‌ام.» فرشته دوباره او را بغل کرد و فشار داد. مرد احساس کرد استخوان‌هایش فشرده شدند. خیال کرد حالاست که جان از تنش بیرون برود. پیش خودش گفت: «باید کاری کنم. باید چیزی بگویم. اگر یک بار دیگر این‌طور مرا فشار دهد جانم به لب می‌رسد.» فکری کرد و گفت: «چه چیز را باید بخوانم.» فرشته که منتظر همین حرف او بود گفت: « بخوان به نام پروردگارت که هستی را آفرید. همو که انسان را از خون بسته آفرید. بخوان که پروردگارت از همه ارجمندتر است. همو که با قلم تعلیم داد و آنچه را انسان نمی‌دانست به او آموخت...»(۱) مَردِ سپید چهره شروع به خواندن کرد: «بخوان به نام پروردگارت...» فرشته‌ی زیبا خندید و گفت: «تو پیامبر خدا شده‌ای. اکنون به شهر برو، به میان مردم.» بعد بال زد و از آن‌جا رفت. مرد سپیدچهره مبهوت شده بود. مدتی آن‌جا ایستاد و آسمان را نگاه کرد. فرشته‌ی بزرگ که لحظه‌ای قبل همه جای آسمان را پر کرده بود، رفته بود. مرد، راه افتاد و از کوه پایین آمد. سنگ بزرگی غلتید و غلتید و آمد لب راه ایستاد. مرد سنگ را نگاه کرد. سنگ زبان باز کرد و به او درود گفت. مرد تعجب کرد؛ امّا یک سنگ دیگر هم به زبان آمد و گفت: «درود بر تو ای پیامبر بزرگ خدا!» مرد سپیدچهره خندید و از کوه پایین آمد و راه خانه را پیش گرفت. مادر ایستاده بود و هنوز فریاد می‌کشید و مردم را خبر می‌کرد. مرد سپیدچهره از کنار او عبور کرد و به خانه رفت. استخوان‌هایش درد می‌کردند. همسرش لای در ایستاده بود تا او بیابد. او هم شنیده بود که همه چیز دارد عوض می‌شود و منتظر او بود. مرد سپیدچهره که از در آمد تو، همسرش ذوق کرد و با شوق گفت: «جانم فدایت! این نور سپید دیگر چیست که روی صورتت ریخته است؟» مرد سپیدچهره دست همسرش را با مهربانی فشرد: «ای خدیجه، من پیامبر شده‌ام. به من ایمان بیاور!» همسرِ مرد مهربان گفت: «جانم فدایت! من سال‌هاست که منتظر این لحظه بوده‌ام. باشد، من ایمان می‌آورم.» مرد گفت: «خیلی بدنم درد می‌کند. می‌خواهم دراز بکشم، چیزی رویم بینداز! انگار سرما سرمایم می‌شود.» همسر مردِ سپیدچهره یک روانداز بزرگ آورد و انداخت روی همسرش که هنوز داشت می‌لرزید. مرد سپیدچهره دراز کشید و روانداز را پیچید دور خودش. همسر مرد مهربان خواست آهسته بگوید: «بیدارید آقا؟» مرد سپیدچهره ناگهان از جا برخاست. فرشته‌ی باشکوه باز آمده بود و داشت می‌گفت: «ای جامه به خود پیچیده برخیز و مردم را اِنذار کن و بترسان و خدایت را به بزرگی یاد کن...»(۲) ۱) سوره‌ی علق آیه 1-5 ۲) سوره‌ مدثر آیات 1-3
CAPTCHA Image