ضرب المثل


پتو را محکم‌تر دور خودش پیچید و چند سرفه پشت سرهم. چشمانش قرمز شده بود و هی تندتند بینی‌اش را بالا می‌کشید. بعداز ظهر که با بچه‌های کوچه فوتبال بازی کرده بود، با همان بدن عرق کرده و خیس توی کوچه نشسته بود تا آلبوم تمبرهای سعید را نگاه کنند. اما بادهای سرد پاییزی که با دانه‌های ریز باران همراه شده بود، کار دیدن آلبوم‌ها را ناتمام گذاشت. ساعتی از آمدن رسول به خانه نگذشته بود که عطسه‌‌ها و سرفه‌ها امانش را برید. وقتی پدر از سر کار برگشته بود، با اصرار او را پیش دکتر برد و با یک بغل دارو برگشته بودند. پدر داروها را یکی‌یکی از کیسه‌ی پلاستیکی بیرون می‌آورد، نگاهی به آن می‌کرد و دستور پزشک را می‌خواند و آن را جلو پای خودش ردیف می‌کرد. مادر پرسید: «حسین‌آقا، دکتر آمپول نداد؟» پدر لبخندی زد و گفت: «نه! آقارسول از دکتر خواهش کرد که آمپول نده، اون هم آمپول ننوشته. البته یک شربت آویشن برای سرفه‌اش نوشته که یه خورده تلخ و بدمزه است و از آقا رسول قول گرفته که تا خوب شدنش اونو بخوره. پاشو خانم، همین حالا یه قاشق و یه لیوان آب بیار تا داروهاشو بهش بدم.» مادر برخاست و به طرف آشپزخانه رفت تا قاشق و آب بیاورد. رسول زیر لب غرغر می‌کرد. پدر رو به او کرد و گفت: «چیه رسول؟ مثل این‌که از چیزی ناراحتی؟» رسول با صدایی گرفته و همراه سرفه گفت: «شربت آویشن رو قبلا هم خورده بودم، خیلی تلخه، نمی‌خورمش.» پدر که تا حالا لبخند به لب داشت، روی ترش کرد و گفت: «باباجان، تو دیگه بزرگ شدی، یعنی چی که تلخه؟ اگه این دارو نخوری خوب نمی‌شی.» عقربه‌های ساعت، یازده شب را نشان می‌داد و سرفه‌های رسول بیش‌تر و بیش‌تر شده بود. پدر وقتی دید که اصرارها و نصیحت‌های او فایده‌ای ندارد، بلند شد، لباسش را پوشید و به مادر گفت: «می‌رم ماشین رو روشن کنم تا رسول رو ببرم دکتر. حالش بدتر شده. شاید وقتی آمپول زد حالش بهتر بشه.» رسول که شاهد صحبت‌های پدر و مادر بود،‌ با صدای بلند مادرش را صدا زد و گفت: «مامان! بیا اونو بیار من بخورم.» مادر گفت: «کدوم؟ چی رو بیارم بخوری؟» - همون رو دیگه. نمی‌خوام برم دکتر، اونو بیار! پدر و مادر هر دو زدند زیر خنده و از این‌که نقشه‌ی‌شان گرفته بود، خوش‌حال بودند. پدر گفت: «آره خانم، برو خودشو بیار اسمشو نیار.» بعد همین‌طور که شربت رو توی قاشق ریخته بود تا به رسول بدهد، گفت: «خانی در زمستان هنگام مسافرت از فرط سرما در بیابان به قهوه‌خانه‌ای پناه برد و موقع خوابیدن از قهوه‌چی خواست تا پتو یا بالاپوشی به او بدهد. قهوه‌چی گفت جز یک پالان خر چیز دیگری ندارم. خان سخت برآشفت و به قهوه‌چی ناسزا گفت و کوشید تا بدون بالاپوش بخوابد؛ ولی به علت شدت سرما موفق نگردید. دوباره قهوه‌چی را خواست و به او گفت: «خودشو بیار اسمشو نیار.»
CAPTCHA Image