طنز

نویسنده


سلام مامان! هر چه‌قدر منتظر ماندم تا بیایی، شب آمد و تو نیامدی. من هم خوابم گرفت. دیدم بهتر است قبل از خواب یک نامه برایت بنویسم تا موفقیتت را تبریک بگویم. از صبح تا به حالا تلفن صدبار زنگ خورد و دوستانت روی پیغام گیر، برایت پیام تبریک گذاشتند. برای شام، ته مانده‌ی ناهار را گذاشتم روی اجاق گرم شود، حواسم پرت شد، غذا سوخت. بابا گفت: «من اشتها ندارم، می‌روم کمی قدم بزنم.» ولی وقتی برگشت پیراهنش بوی کباب کوبیده می‌داد. وقتی هم می‌رفت بخوابد، سوت می‌زد. فکر می‌کنم کمی خوش‌حال بود؛ چون فردا صبح می‌توانست با افتخار به همکارانش بگوید که همسرش، در مسابقه‌ی بهترین آشپز شهر، نفر اول شده است. سیداحمد مدقق غم بزرگ مادرم خیلی سعی کرد جلو‌ِ خودش را بگیرد؛ ولی آخر سر چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت: «غصه نخور پسرم! من هم که کوچک بودم هیچ کس دوست نداشت با من بازی کند.» به مادرم قول دادم ناراحت نباشم؛ ولی راستش دروغ گفتم. به نظرم کمی بی‌انصافی بود که همه از من بترسند. زشت بودم؛ ولی من هم مثل بقیه به چیزهای خنده‌دار می‌خندیدم. وقتی کسی می‌مرد گریه می‌کردم. خدا می‌داند چه‌قدر ادا درمی‌آوردم که پدرم کمی پول تو جیبی‌ام را بیش‌تر کند. شب‌های زمستان برای خوردن لبوی داغ می‌مُردم. همان‌طور که غروب‌های تابستان برای یخ در بهشت دلم غنج می‌رفت. شب‌های امتحان تا دیر وقت بیدار بودم. مریض می‌شدم، از آمپول می‌ترسیدم. با دوستانی که نداشتم قهر می‌کردم، آشتی می‌کردم... ولی فقط خدا خودش می‌داند، لولو بودن چه غم بزرگی است.
CAPTCHA Image