نویسنده
لحظههای شما بالهایند برای پرواز
مصاحبهای با جبران خلیل جبران
ترسیم جبران خلیل جبران مثل این است که آسمان را در قفس به بند بکشیم و تمام دریا را در قطرهای شبنم بنوشیم. او اهل لبنان نبود و اهل هیچ کجا نبود. او در واژه متولد شد، در واژه زیست و در واژه مُرد؛ گرچه در قاموس او مرگ معنایی نداشت. او در پگاه 6 ژانویه 1883 و غروب 10 آوریل 1931 از زمین زیبای ما دیدن کرد. آثار این نویسنده: طلایهدار، دیوانه، پیامبر،... همچون قلمی جاودانه بر صفحهی ادبیات جهان نوشته شده است. مصاحبه با او از گزیدهی آثارش است.
* خودتان را معرفی کنید.
- تنها یکبار از سخن ماندن بازماندم، وقتی کسی از من پرسید: شما کیستید؟
* مشغول به چه کاری هستید؟
- من یک مسافرم، یک دریانورد و هر روز منطقهای بکر در قلمروی روحم را کشف میکنم.
* بهترین رفیقتان که بوده است؟
- روح من، برای من رفیقی است که مرا، هنگام روزهای سخت و سنگین دلداری میدهد و هنگام فزونی یافتن غمهای زندگی، مرا تسکین میبخشد.
* خب، دوست دارید دربارهی چه موضوعی صحبت کنیم؟
- با انسان از خدا سخن گفتن زیباست.
* تا به حال کشتی شما، خدا را در روحتان کشف کرده است؟ توضیح دهید.
- من خدا را میبینم که همچون مه از دریاها و دشتها بالا میآید... و اگر میخواهید خدا را بشناسید در پی کشف رازها نباشید، بلکه به گرداگرد خویش نگاه کنید و به آسمان نگاه کنید. او را خواهید دید که در میان ابرها گام برمیدارد، در حالی که دستهایش را در آذرخش دراز کرده و در باران پایین میآید. او را خواهید دید که در گلها میخندد آنگاه به پا میخیزد و در لابهلای درختان دستانش را برای شما تکان میدهد.
* لحظههای زندگی خود را چگونه میگذرانید؟ لطفاً پیشنهادی برای ما نوجوانان بدهید!
- تمام لحظههای شما بالهایند برای پرواز؛ پرواز از خویشتن به خویشتن.
* فکر میکنم سخنان شما کمی سنگین است! میتوانید برای ما توضیح دهید؟
- هیچکس نمیتواند چیزی را بر شما معلوم کند مگر آنچه در پگاه آگاهی شما نیمخفته است...
* شما از چه زمان به این جهان پا گذاشتید و چه زمان بازگشتید؟
- من از آغاز اینجا بودهام و تا پایان نیز خواهم بود؛ زیرا وجود مرا پایانی نخواهد بود.
* با این وجود، شما مرگ را نقض میکنید؟ به نظر شما تمام جهان همین زندگی ماست؟
- اگر به من بگویید مرگ چیست، آنگاه من به شما خواهم گفت زندگی کدام است. در کشتزاری دانهی بلوطی دیدم. چیزی به ظاهر مرده و بیخاصیت و در بهار همان دانهی بلوط را دیدم، ریشه دوانده و قد کشیده بود. این آغاز درخت بلوط بود که بهسوی خورشید بالا رفت.
* دربارهی دین با ما سخن بگویید!
- دین از آن هنگام آغاز شد که انسان شفقت خورشید را در حق دانههایی که در خاک کاشته بود مشاهده کرد.
* انگار حقیقت در وجود شما موج میزند. شما اینطور باور ندارید؟
- من هرگز یکسره با خودِ دیگرم موافق نبودهام. به نظر میرسد که حقیقت در میانهی ما واقع شده باشد.
* منظورتان از خودِ دیگرم چیست؟
- هر انسانی دو نفر است؛ یکی بیدار است در تاریکی، دیگری خواب است در روشنایی.
* و آخرین سخن شما؟
- در ژرفای جانم ترانهای دارم که هیچ کلامی آن را نمیپوشاند. در دانهی دلم آوازی دارم که همچون جوهر بر کاغذ نمیلغزد. این آواز همچون ردایی ململی احساس مرا در بر میگیرد و هرگز مانند رطوبات بر زبانم جاری نمیشود.
ارسال نظر در مورد این مقاله