کوچه یخی

نویسنده


هنر- ورزش- بیکاری بعد از چند هفته که از روز‌ها‌ی مهر‌ماه می‌گذرد، تازه می‌خواهند به ما برنامه‌ی هفتگی بدهند. من و چندتایی از دوستانم که از این موضوع بسیار ناراحت شدیم، به فکر چاره افتادیم. خبر آمدن خانم اکبری، مدیر مدرسه را (که همه‌ی بچّه‌ها از او حساب می‌برند) به کلاس شرور‌ها دادند، که همان کلاس ماست. وقتی در سالن بودم، دیدم مدیر مدرسه پای راستش را روی اولین پلّه گذاشت و دستش را که کلفت بود به نرده گرفت. با این موضوعِ آمدنش به قول بچّه‌ها گفتنی، پریدم و رفتم روی نیمکت خودم نشستم و خبر آمدنش را به بچّه‌های کلاس دادم. بچّه‌ها جیک‌شان در نمی‌آمد. ساکت نشستند روی نیمکت‌شان؛ امّا وقتی وارد کلاس شد، از قیافه‌اش معلوم بود که خبر بدی برای ما دارد. گفت: «برنامه‌ی هفتگی‌تان آماده است.» ما که بدون هیچ هماهنگی با صدای بلند گفتیم: «آخ!»و همهمه‌ای بر‌پا شد. خانم مدیر که هر‌لحظه بر چین‌ها‌ی پیشانی‌اش افزوده می‌شد و هر لحظه اخم‌ها‌یش عمیق‌تر می‌شد با صدای بلند به بچّه‌ها گفت: «امسال بیکاری را از برنامه‌ی تحصیلی هفتگی‌تان حذف کردم!» ما که از زور بدبختی نگاه‌های‌مان مظلوم‌تر می‌شد، هر لحظه بچّه‌ها با اجازه صحبت می‌کردند. انگار که فکر می‌کردند خانم اکبری تجدید‌نظر می‌کند! وقتی برنامه را روی تخته نوشت، هر لحظه بچّه‌ها سانتی‌متر به سانتی‌متر دهان‌شان باز‌تر می‌شد. هیچ‌کس یاد‌داشت نکرد و زل زده بودند به تخته. بعد از رفتن خانم اکبری بچه‌ها کلّی حرف پشت سر خانم اکبری می‌گفتند. من طاقت چنین برنامه‌ای را نداشتم. رفتم پای تخته و چیز‌ها‌یی را نوشتم که همه‌ی بچّه‌ها از نوشته‌ها‌ی من و حرف‌ها‌ی من نشان دادند که جنبه‌ی کار گروهی را دارند. ***‌ طبق قرارمان بچّه‌ها قبول کردند که به‌جای ریاضی، هنر و به‌جای علوم، ورزش و به‌جای زبان انگلیسی، بیکاری که همان آوردن مجلّات و... بود بیاورند. امروز دبیر سرکلاس‌مان آمد. از کار ما، شدّت عصبانیتش بیش‌تر شد و با صدای بلند به بچّه‌ها گفت: «چه کسی این کار را هماهنگ کرده؟» همه‌ی بچّه‌ها به همدیگر زل زده بودند که معلّم خودش تشخیص داد که کار کی بوده... *** حالا من در دفتر مدرسه با خانم اکبری صحبت می‌کنم؛ مدیری که هیچ‌کس جرأت صحبت کردن با او را ندارد؛ امّا من جرأت کافی دارم. با سخن‌ها‌ی زیبا به خانم مدیر فهماندم که بچّه‌ها نیاز دارند مشکلات درسی‌شان را از همدیگر بپرسند: «وقت طلاست و می‌توان در وقت بیکاری از فرصت استفاده کرده و این اشکالات درسی را از همدیگر بپرسیم.»کم‌کم داشت قانع می‌شد. امّا انگار کسی در وجودم به من می‌گفت: «آره جون خودت! آره، وقت بازی، مجلّه‌خوانی را به درس خواندن ترجیح می‌دی؟» می‌ترسیدم خانم اکبری هم این حرف‌ها را بشنود؛ امّا انگار وجدانم آدم حسابی است! می‌دانم اگر خانم اکبری راضی نشود، بچّه‌ها پشتم هستند. امّا انگار قانع شد که یک‌روز در هفته بیکاری داشته باشیم... ‌‌‌*** بعد از چند هفته از قیافه‌ی خانم اکبری معلوم است که می‌خواهد تجدید نظر کند؛ امّا کی، خدا می‌داند...
CAPTCHA Image