پنجره ی امید

نویسنده


قلب مردِ خارجی(1) پرکینه بود؛ پرکینه و سیاه. چشمانش را خون گرفته بود. با هر قدمی که برمی‌داشت تمام تنش مورمور می‌شد. اضطراب، ترس و کینه، در دلش به هم درآمیخته بودند و در درونش غوغا می‌کردند. دیوارهای بلند کاخِ مأمون که از دور پیدا شد، به گوشه‌ای پیچید و ایستاد. دور و برش را نگاه کرد، کسی نبود. کارد را از کمر بیرون آورد و دوباره اطراف را پایید. سپس کارد را از غلاف بیرون کشید. غلاف را دور انداخت و کارد را در آستین قبایش پنهان کرد. تیغه‌ی سرد کارد که به ساق دستش خورد مورمور تنش بیش‌تر شد. تیغه‌ی کارد آغشته به سمّی کشنده بود. پول زیادی به آهنگر داده بود تا آن را با زهر آب بدهد. اگر نیش آن به کسی می‌رسید کارش تمام بود. سرش را پایین انداخت و بی‌آن که به نگهبانان دو سوی در بنگرد وارد کاخ شد. از حیاط بزرگ گذشت و خودش را به تالاری رساند که ولیعهد در آن جُلوس کرده بود. از تالار نیز گذشت و رسید جلو ولیعهد. نگاه پرکینه و غضب آلودی به او کرد. نفسش به شماره افتاده بود. می‌خواست بپرسد که چرا این کار را کردی... چرا...؟ امّا زبانش خشک شده بود و نمی‌چرخید. گلویش به سوزش افتاده بود و نمی‌توانست آب دهانش را راحت پایین دهد. به پیشانی‌اش عرق نشسته بود و دانه‌های درشت عرق از گردن و پشتش جدا می‌شد و پایین می‌افتاد. بیش‌تر چِندشش شد. گفت: «چرا پای در این کاخ گذاشته‌ای؟ این‌جا که خانه‌ی ظلم است. مگر تو پسر پیامبر نیستی؟» آن وقت پا پیش گذاشته و ناگهان کارد را از آستین بیرون کشیده و به او حمله کرده بود. با خیال حمله، دسته‌ی کارد را که در دستش بود فشار داد. از فکر و خیال بیرون آمد. چند قدم بیش‌تر تا نزدیک درِ کاخ نمانده بود. دل آشوبه‌اش، بیش‌تر شد. اگر موفق می‌شد که نیّتش را انجام دهد! تصور کرد که در تالار کاخ غلغله می‌شد و پیش از آن که بتواند فرار کند سربازان او را می‌گرفتند. شاید هم همان جا او را با شمشیر تکه‌تکه می‌کردند. بیم و آشوب دلش را گرفته بود. دیگر رسیده بود جلو در کاخ. مردم و سربازان را دید که سر به کار خود دارند و می‌روند و می‌آیند. دَمی ماند. باید نفسی تازه می‌کرد. باید طپش قلبش کمی آرام می‌گرفت. لرزه‌های دست و پایش که حالا به تمام تنش دست انداخته بود باید آرام می‌گرفت. نفسش که به شماره افتاده بود باید از شتاب می‌افتاد. گیجی و منگی سرش باید می‌رفت و دور می‌شد. باید بر خودش چیره می‌شد. به خودش نهیب زد: «اگر با این حال پای در کاخ بگذاری، اوّلین سربازی که تو را ببیند به تو بدگمان می‌شود. آن وقت، این کاردِ در آستین بهترین گواه خواهد بود.» ایستاد. وقت رفتن نبود. قصد کرد تا بازگردد. چند قدم تا درِ کاخ نمانده بود؛ امّا بازگشت. حالا علاوه بر لرزش دست‌ها و پاها، پرّه‌های بینی‌اش هم می‌لرزید. راه آمده را بازگشت. هول کار بزرگی که می‌خواست انجام دهد توی دلش را خالی کرده بود. زانوهایش سست شد. از راه، کنار گرفت و روی زمین، کنار دیواری نشست. ـ نه! نمی‌توانم. به این آسانی نمی‌توانم. اگر حمله کردم و موفق نشدم، چه؟ تردیدش جدّی شده بود. دیگر حتم داشت که نمی‌خواهد برود. نگاهی به دور و بر کرد. با چشم دنبال غلاف کارد گشت: «کاش آن را دور نینداخته بودم.» امّا غلاف را در این جا نینداخته بود. وقتی تصمیم گرفت که به کاخ مأمون نرود، دل آشوبه و لرزش دست و پایش کم و کم‌تر شد. گیجی و منگی از سرش دور شد. همان جا کنار دیوار، سرش را روی زانو گذاشت و توانست کمی فکر کند. چیزی به فکرش آمد: «هان! این‌طور خوب است. همین کار را می‌کنم. باید با او صحبت کنم. از او می‌پرسم که چرا این مقام را پذیرفته است. لابد حرفی دارد که بگوید. اگر جواب درستی داد که بهتر؛ امّا اگر... آن وقت به او حمله می‌کنم.» این فکر، آرامشش را بیش‌تر کرد. همان‌طور که سرش را روی زانو نهاده بود، فکر می‌کرد. حرف‌هایی را که باید بزند در ذهنش سبک و سنگین می‌کرد. مدتی که خودش هم نفهمید چه قدر بود، گذشت. حالا دیگر سردردش هم تمام شده بود و می‌توانست بهتر درباره‌ی نیّت کاری که در سر داشت فکر کند. انگار کسی به او می‌گفت که حتماً جواب خوبی خواهی گرفت آن وقت دیگر لازم نیست از کارد زهرآلودت استفاده کنی! وقتی فکر کرد که شاید لازم نباشد اسلحه‌اش را به کار بگیرد، احساس گرمایی در تنش پیدا شد و پاهایش قوّت گرفتند. از جا بلند شد و دوباره راه افتاد. *** بارِ عام بود و نگهبانان کاخ، زیاد مزاحم رفت و آمد مردم نمی‌شدند. هر کس کاری داشت یا سؤالی، راحت به تالاری که ولیعهد آن جا می‌نشست می‌رفت. از وقتی که ولیعهد، مأمون به کاخ آمده بود، اوضاع کاخ عوض شده بود. او خوش نداشت که حاجب و دربان داشته باشد. مرد خارجی که حالا دیگر آرامش داشت، دیگر به کسی نگاه نکرد. سر به زیر انداخت و همان‌طور آمد تا رسید درِ تالار. سپس به آرامی به نگهبان گفت: «می‌خواهم به حضور علی‌بن موسی بروم.» نگهبان با اشاره‌ی سر به او اجازه داد. مرد وارد تالار شد و آن بالا را نگاه کرد. چند نفر دور ولیعهد حلقه زده بودند. گاهی یکی برمی‌خاست و می‌رفت و همان دَم چند نفر دیگر جای او را می‌گرفتند. مرد جلو رفت، سلامی گفت و در بین آن‌ها نشست. چندان طول نکشید تا آن که ولیعهد به او نیز توجّه کرد: «جلوتر بیا تا سؤالت را جواب بدهم.» مرد خارجی از جا بلند شد و جلوتر رفت و آهسته با خودش گفت: «از کجا دانست که می‌خواهم چیزی بپرسم.» امّا چیزی بر زبان نیاورد و رفت تا روبه‌روی ولیعهد رسید. ولیعهد او را دعوت به نشستن کرد. حالا بقیّه به او نگاه می‌کردند. مرد خارجی هنوز روی زمین قرار نگرفته بود که صدای مهربان و آرام ولیعهد به گوش رسید: «به یک شرط به سؤالت جواب می‌دهم.» مرد مغرورانه نگاه کرد. نفرت و کینه هنوز در چشمانش بود: «به چه شرطی؟» ـ به شرط آن که اگر جوابی به تو دادم که مورد پسند تو بود چیزی که در آستین لباست پنهان کرده‌ای بشکنی و دور بیندازی. یک دَم مردِ خارجی بر جا خشکید. قلبش فرو ریخت. زبانه‌ی هراس را حس کرد که از قلبش بیرون آمد و بر همه‌ی وجودش سایه انداخت. لحظاتی مات و متحیر بر جا ماند. مردی که شیعیان او را امام خود می‌دانستند و او آن همه کینه‌اش را از سر خشک مغزی در دل پرورانده بود، هم از نیّت و قلبش خبر داشت و هم از آنچه در آستین پنهان کرده بود. ناچار سر به زیر انداخت و کارد را با شرم بیرون آورد. با کف دست به پشت تیغه‌اش آن قدر فشار آورد تا تیغه‌ی خشک آن شکست. سپس آن را به کنار انداخت. آن‌گاه سر برداشت و شرمگین نگاهی به صورت ولیعهد انداخت. امام امّا مهربان بود و لبخند بر لب داشت. ـ بگو تا بدانم چه علتی تو را وادار کرده که ولیعهدی این مردِ طاغی را قبول کنی؟ امام فرمود: «بگو بدانم این‌ها بدترند یا پادشاه مصر در زمان حضرت یوسف؟ تو می‌دانی که این‌ها به زبان هم شده خدا و پیامبر او را قبول دارند؛ امّا مصریان خدا را قبول نداشتند. ولی حضرت یوسف که هم پیامبر و هم پیامبرزاده بود، وزارت دربار آن‌ها را پذیرفته بود و با آن‌ها نشست و برخاست می‌کرد؛ زیرا می‌خواست مردم را از قحطی نجات دهد. هر جوابی در آن جا می‌دهی درباره‌ی من هم بگو. گذشته از همه‌ی این‌ها، مأمون با زور مرا وادار به قبول ولیعهدی خودش کرده و مرا به کشتن تهدید کرده است. حالا بگو بدانم اشکال و ایرادی داری؟ مرد خارجی سر برداشت. پیش خودش تصور کرد که سبک شده است. چشمانش دیگر آن کینه و نفرت را نداشتند و به جای آن خجالت‌زده می‌نمودند. دیگر با مهربانی به چهره‌ی دوست‌داشتنی امام خیره شده بود. (1) در زمان امامان و بخصوص در زمان حضرت علی(ع) گروهی از مسلمانان بودند که بسیار خشک مغز بودند. آن‌ها چون علیه حضرت علی که خلیفه‌ی مسلمانان بود قیام و خروج کرده بودند «خارجی» نامیده می‌شدند. در زمان‌های بعد نیز هرگاه گروهی علیه حکومت وقت قیام می‌کردند خارجی نامیده می‌شدند.﷼
CAPTCHA Image