ضرب المثل


شما خریدار نیستی. نمی‌خوای بخری خوب نخر، چرا مردمو اسیر خودت می‌کنی؟ هی الکی می‌گه من خریدارم، من خریدارم. می‌خوای بزخری بکنی دیگه. آقا اصلاً مال بد بیخ ریش صاحابش، نمی‌فروشم. این آخرین جملاتی بود که پدرم به خریدار ماشین زد و تلفن را قطع کرد. بعد زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم چی بود. مدتی بود که اوضاع مالی‌اش خراب شده بود. مجبور بود ماشینش را بفروشد؛ اما نمی‌دانم چرا این‌قدر عصبی شده بود. حالا فروش ماشین با خرید بز چه ارتباطی دارد؟ نکند بابا ماشین را با بز اشتباه گرفته؟ شاید یارو اشتباه زنگ زده بود. رفتم توی آشپزخانه دیدم مامان دارد گریه می‌کند. گفتم: «مامان‌جون، شما هم برای فروش ماشین ناراحتی و داری گریه می‌کنی؟» گفت: «نه پسرم. تقصیر این پیازهاست که اشکمو در آورده، حالا کاری داشتی؟» گفتم: «آره مامان. این‌که بابا به خریداره گفته بزخری می‌کنی یعنی چه؟ آخه ما که بز نداریم...» مادرم لبخندی زد و گفت: «این یک ضرب‌المثل قدیمیه. می‌خوای داستانش را برات تعریف کنم.» من با خوش‌حالی روی صندلی کنار میز ناهارخوری نشستم تا داستان را بشنوم. یک روز یک پیرمرد ساده‌دل روستایی تصمیم گرفت گاوش را به بازار ببرد و بفروشد. پیش از رفتن به بازار آب و علف خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد. یکی از آدم‌های بد کار وقتی دید پیرمردی گاوش را به بازار آورده تا بفروشد، فکر شیطانی به ذهنش رسید و نقشه‌ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد. او با عجله به سراغ دوستانش رفت، نقشه‌اش را با آن‌ها در میان گذاشت و طبق نقشه یکی‌یکی به طرف او رفتند. اوّلی گفت: «عموجان این بز را چند می‌فروشی؟» پیرمرد گفت: «این حیوان گاو است و بز نیست.» مرد گفت: «گاو است؟ به حق چیز‌های نشنیده! مردم بز را به بازار می‌آورند تا به اسم گاو بفروشند.» پیرمرد داشت عصبانی می‌شد که مرد حیله‌گر راهش را گرفت و رفت. دوّمی آمد و گفت: «عموجان بزت را چند می‌فروشی؟» پیرمرد از کوره در رفت و گفت: «مگر کوری و نمی‌بینی که این گاو است نه بز؟» مرد حیله‌گر گفت: «چرا عصبانی می‌شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش.» چند لحظه بعد سوّمی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است؟» پیرمرد گفت: «ده سکه.» خریدار گفت: «ده سکه؟ مگر می‌خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی. این بز دو سکه هم نمی‌ارزد.» مرد روستایی بازهم عصبانی شد و گفت: «گاو؟ پس چی که گاو می‌فروشم.» خریدار گفت: «دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.» پیرمرد نگاهی به گاوش انداخت، کمی چشم‌هایش را مالید و با خود گفت: «نکند من دارم اشتباه می‌کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو.» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت: «‌ببخشید آقا؟ این بز شما شیر هم می‌دهد؟» پیرمرد که شک در دلش بود گفت: «نه آقا، بز است. به درد این می‌خورد که زمین را شخم بزند.» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می‌فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم.» مرد روستایی با خود گفت: «حتماً من اشتباه می‌کنم. مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می‌کند.» معامله انجام شد. پیرمرد گاوش را که دیگر مطمئن بود بز است، به دو سکه فروخت و به خانه‌اش برگشت. دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند. از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کم‌تری بخرد می‌گویند: «بز خری می‌کنی.»﷼
CAPTCHA Image