کوچه گنبد کبود

نویسنده


چشمانم را محکم بسته‌ام. کسی از آخر اتوبوس داد می‌زند: «بر چهره‌ی دلربای مهدی صلوات.» چشمانم را آرام آرام باز می‌کنم. احساس عجیبی درون سینه‌ام دارم. آن قدر نور چراغ‌ها‌ی عابر، تند و تیز است که انگار خورشید را روی هر تیر چراغ آویزان کرده‌اند و باد آن را فوت می‌کند. نور هم مثل فرفره‌ی کلثوم هی می‌چرخد. چشمم را می‌زند. چشمانم می‌سوزد. بی‌اختیار اشک می‌ریزم. بی‌بی کنارم نشسته. بلند بلند صدایش می‌زند: «یا حضرت معصومه یا حضرت معصومه. یا بی‌بی دو عالم!» آرام آرام زمزمه می‌کند. هر چه گوش تیز می‌کنم چیزی نمی‌شنوم. دستان بی‌بی را می‌‌گیرم. می‌لرزد. خیس خیس است؛ مثل روزهایی که خروس‌خوان می‌رفت سر باغ چای و اشک می‌ریخت. آن وقت هم هر چه گوش تیز می‌کردم نمی‌فهمیدم زیر لب چه می‌گوید. همین که چشمش به من می‌افتاد می‌زد زیر گریه. همه توی اتوبوس صلوات می‌فرستند، خاله هاجر هم تند‌تند صلوات می‌فرستد و برای مرغ و جوجه‌ها و گاو و گوساله‌هایش که ان‌شاءالله زیاد شوند دعا می‌کند. بیچاره امّا مادرم! کاش او هم این قدر غصه‌ی دختر علیلش را نداشت و مثل خاله هاجر حداقل به فکر زیاد شدن گوساله‌هایش بود. به مادر که نگاه می‌کنم غصه‌ام می‌گیرد. با گوشه‌ی چارقدش اشک گوشه‌ی چشمانش را پاک می‌کند و تندتند تسبیح می‌اندازد. آرام و قرار ندارم. برمی‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم. آقا ضرغام‌خان هم تندتند تسبیح می‌اندازد. یادم نیست هیچ وقت او را این قدر آرام دیده باشم. هر وقت او را دیدم، خاتون خانم جان را آن‌قدر ناسزا می‌گفت و بچه‌ها را وسط صلات ظهر با کمربند کتک می‌زد که دمار از روزگارشان درمی‌آورد. هر وقت بچه‌های محل می‌دیدنش، سکته می‌کردند. از ننه باباشان کم‌تر حساب می‌بردند تا از این بابا؛ حتی وقتی مرا با این حال علیل هم می‌دید، گره اخمش وا نمی‌شد. باز چشمانم را می‌بندم. با خودم عهد کرده‌ام وقتی گنبد حضرت معصومه(س) را می‌بینم، برای همه‌ی بچه‌های محل دعا کنم. راستی یادم نرود برای شهربانو انگشتری ببرم. جلال سفارش داده برایش یک ساعت نقره‌ای مثل پسر کدخدا بخرم تا آستینش را بالا بزند و هی بچه‌های محل ازش بپرسند ساعت چند است و او مثل گنجشک داخل ساعت از شادی جیک جیک کند. خنده‌ام می‌گیرد. می‌خواهم برای مادر بگویم؛ امّا مادر هنوز خیره به چراغ‌ها اشک می‌ریزد. راستی باید برای عمه عباس کمی آب از سقاخانۀ حضرت برایش ببرم بخورد که پادردش خوب شود. بیچاره شب‌ها خواب ندارد. کاش پاهای من هم با خوردن آب سقاخانه خوب شود! بهتر است همه‌ی این‌ها را توی گوش مادر بگویم که اگر من هم یادم رفت، او لابد یادش نرود. چارقد مادر را می‌کشم. مادر خم می‌شود. جانم معصومه جان! خسته شدی؟ - نه مادر. سفارش همه را می‌کنم. مادر بیش‌تر اشک می‌ریزد. - مادر! ناراحت شدی؟ توراهی داده‌اند بهم. یک عالمه پول دارم. - نه مادر. بمیرم برایت که دلت این قدر صاف است. سفارش همه را به خانم می‌کنی. - یا حضرت معصومه! تو را به حق برادر غریبت به دخترم شفای خیر بده! مرا دست خالی بر نگردان! همه‌ی اتوبوس آمین می‌گویند و به حال من گریه می‌کنند. خجالت می‌کشم. دلم می‌خواهد حواس‌شان را پرت کنم. طاقت دیدن اشک‌های مادر را ندارم. الآن 15 سال است که مادر به خاطر شفای من اشک می‌ریزد. چشمانم را می‌بندم. برای خودم دعا می‌کنم. یا بی‌بی معصومه! تو را به جان برادر غریبت به مادرم، بی‌بی جان، احمد، گوساله‌های خاله هاجر، پاهای عمه‌عباس و اعصاب آقا ضرغام‌خان سلامتی بده! نور سبز رنگی از جلو چشمانم رد می‌شود. خوابم می‌برد. احساس خوبی دارم. دلم می‌خواهد بدوم. پاهایم درد می‌کند. تمام تنم گرم می‌شود. مادر صدایم می‌کند. معصومه جان! معصومه جان! رسیدیم. بلند می‌شوم. گنبد طلای حضرت معصومه برق می‌زند. احساس سبکی می‌کنم. از شوق، روی دو پایم می‌ایستم. چند قدم بر‌می‌دارم به طرف حرم. مادرم از هوش می‌رود. بی‌بی بلند بلند ناله می‌زند و گریه می‌کند. خاله هاجر به سینه می‌کوبد. آقا ضرغام خان مرا بغل می‌کند. از گوشه چشمش اشک می‌ریزد. خودم هم باورم نمی‌شود. به پاهایم نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد بخوابم. آقا ضرغام‌خان مرا روی دستانش بلند می‌کند و فریاد می‌زند یا بی‌بی دو عالم، یا کریمه اهل بیت یا حضرت معصومه!
CAPTCHA Image