کوچه دلگشا


آن سحر هنگام که خورشید آسمان از غرب طلوع کند، خورشید من نیز از مکّه ظهور خواهد کرد. همگان به جای بانگ مرغ سحری صدای شیپور بیداری را خواهند شنید و دیده‌ی جان آدمی هوشیار خواهد شد. مولایم! چشمانم به دنبال تو که کوچه‌های شهر را می‌جویند. می‌گویند انسان‌ها در طول زندگی خود چندین‌بار تو را می‌بینند، ولی نمی‌شناسند. غریب آشکار من! شاید دقیقه‌ها پیشم نشسته باشی، ولی منِ حقیر چشمانم نابیناست. امام من! گوش‌هایم منتظرند تا صدای شیپور بیداری را بشنوند. سرور من! می‌دانم خود بارها بی‌رحمانه به سوی قلب نازنینت تیرها پرتاب کرده‌ام؛ امّا از حالا می‌خواهم مرهمی روی زخم‌هایت باشم. امروز روز تولدّت است؛ ولی بارها قلبت خون می‌شود و چشمانت لبریز. مهربانم! در گلوی من نیز بُغضی از کارهای خویش است. مقتدای من! سَعی می‌کنم در کارهایت تو را الگوی خویش قرار دهم. از تو می‌خواهم کمکم کنی. کلمه، کلمه چیزهایی که می‌نویسم برای تو و به یاد توست. نیّتم را خالص قرار ده! قلمی که به گِرد تو (ولی خداوند) نچرخد سرگردان است. مهدی‌ام! ای کاش نشانی خانه‌ات را داشتم، ولی این نامه را به باد می‌سپارم تا شاید باد نشانی‌ات را بیابد. راه برم! دوستت دارم! تولدّت مبارک!
CAPTCHA Image