کوچه مسجد


خدا می‌خندید. من از ایوان خانه‌‌ی‌مان به گل‌های لاله عباسی نگاه کردم و دعا خواندم. خدا کنار باغچه نشست. من از روی ایوان برای دخترک پشت پنجره دست تکان دادم. سه دانه‌ی لاله‌ی عباسی لای مشت‌هایم بود. به خدا گفتم: «این‌ها نذر من است برای تو!» و دستم را باز کردم تا دانه‌ها را خدا ببیند. بلند گفتم: «یکی برای پروانه‌ها؛ برای این‌که بتوانند آسمان را بهتر ببینند تا بپرند.» دانه‌ی بعدی را آرام‌تر گفتم: «این مال جیرجیرک‌های باغچه است؛ جیرجیرک‌های کوچک باغچه، تا شب‌ها آواز بخوانند، تا لای تَرَک دیوارها بتوانند آرام بخوابند، و تا سبزه‌های کوچک را فراموش نکنند.» خدا به ترک دیوار چشم دوخت. باز گفتم: «این جیرجیرک‌ها بوته‌ی گل دوست دارند. از گربه‌های وحشی می‌ترسند و خیلی هم مهربان هستند.» دانه‌ی آخر را نفهمیدم برای چه کسی بخوانم. رنگین کمان دوست داشتم؛ امّا دلم برای ابر هم تنگ شده بود. برای مورچه‌ها و گنجشک‌ها و جوجه کبوتر همسایه هم همین طور. خواستم دعایم را برای قاصدک بخوانم، تا برود پیش رنگین کمان و از گریه‌های ابر ناراحت نشود. رنگ بپاشد توی آسمان تا گنجشک‌های خانه‌ی‌مان بخندند. (می‌خواستم قاصدک برود پیش مورچه‌ها، کنار کوچکی مورچه‌ها و بزرگی دنیا و بگوید دل مورچه‌ها کوچک است و می‌ترکد در پیچ و خم لانه‌های خاکی‌شان.) و بچّه‌ کبوترها هم پرواز یاد بگیرند و از کلاغ و باد نترسند. قاصدک‌ها تمام خبرها را ببرند. تمام آرزو‌ها وسلام‌ها و یادگاری‌ها، و این‌که باز هم کنار در چوبی خانه‌ی‌مان قاصدک بروید و باد بوزد و قاصدک‌ها بچرخند و بچرخند و بچرخند. سه بار دعا کردم. دعاهایم را لای باغچه گذاشتم. خدا ایستاده بود روی ایوان. عصر که می‌شد، گل‌ها باز می‌شدند.
CAPTCHA Image