افسانه


در حوالی ایلات تورنیگن آلمان، شهر کوچکی به نام گوتا قرار دارد‌. سال‌ها پیش رفتگر فقیری در این شهر زندگی می‌کرد که کارش را به خوبی انجام می‌داد و بجز کارش به چیز دیگری توجه نمی‌کرد. ماجرا از آن‌جا شروع شد که یک روز حاکم شهر از آن‌جا عبور می‌کرد‌، او را در هنگام کار دید و از او پرسید: «‌بگو ببینم مرد عزیز‌، در مقابل این کار سخت چه‌قدر دستمزد می‌گیری؟» رفتگر جواب داد: «روزی سه سکّه.» حاکم حیرت‌زده پرسید: «چطور می‌شود با این پول ناچیز زندگی کرد‌؟» مرد رفتگر جواب داد: «اگر آن را درست خرج کنید‌، زیاد هم بد نیست‌. من از سه سکّه حقوق روزانه‌ام یک سکّه را بابت قرضم پس می‌دهم، یک سکّه را به کسی قرض می‌دهم و با سومین سکّه امرارمعاش می‌کنم.»حاکم نمی‌توانست بفهمد‌. این قضیه برای او قابل درک نبود که چطور می‌توان از سه سکّه‌، یکی را بابت قرض پس داد و یکی را به دیگری قرض داد‌. به همین خاطر از رفتگر خواست تا دوباره برایش توضیح دهد‌. مرد فقیر گفت:‌ «عالی‌جناب‌، قضیه از این قرار است که من از پدرم مراقبت می‌کنم و یک سکّه را به خاطر خوبی‌هایی که در حقم کرده و زحماتی که برایم کشیده‌است‌، به او پس می‌دهم‌. از طرفی پسر کوچکی هم دارم. یک سکّه به او قرض می‌دهم تا وقتی پیر شدم آن را به من پس بدهد‌، و با سکّه‌ی سوم زندگی‌ام را می‌گذرانم‌.» حاکم گفت: «آفرین بر تو! تو مرد فهمیده‌ای هستی‌... گوش کن‌، من در خانه‌ام ده مشاور دارم و با این‌که حقوق خوبی هم به آن‌ها می‌دهم‌، هیچ کدام از درآمد خود راضی نیستند‌. می‌خواهم آنچه را که از تو شنیدم، برای آن‌ها تعریف کنم‌. ممکن است آن‌ها مجبور شوند برای دانستن جواب معما از همه کس سؤال کنند و نزد تو هم بیایند‌. در آن صورت سکوت کن و چیزی نگو‌، تا زمانی که من را دوباره ببینی‌! آن وقت اجازه داری جواب معما را به آن‌ها بگویی‌.» مرد فقیر قبول کرد و حاکم همین که به قصرش رسید‌، مشاورانش را صدا زد و گفت: «در سرزمین تحت فرماندهی من مردی زندگی می‌کند که روزانه فقط سه سکّه دریافت می‌کند‌. او با این سه سکّه هم قرضش را ادا می‌کند‌، هم به کس دیگری‌ قرض می‌دهد و هم زندگی‌اش را می‌گذراند و هرگز شکایتی هم نمی‌کند‌. شما که این‌قدر باهوش هستید بگویید ببینم‌، چطور چنین چیزی ممکن است‌؟ اگر نتوانید تا پس‌فردا جواب این معما را پیدا کنید‌، شما را دستگیر می‌کنم.‌» مشاوران از قصر خارج شدند و فکر کردند و فکر کردند‌، اما جواب معما را پیدا نکردند‌. روزهای اول و دوم به این ترتیب گذشت‌. در روز سوم رفتگر فقیر را دیدند که مشغول تمیز کردن خیابان بود‌. آن‌ها که دیگر چاره‌ای نداشتند‌، معما را از او پرسیدند. رفتگر هم به خاطر قولی که به حاکم داده‌بود‌، سکوت کرد و حرفی نزد‌؛ اما آن‌ها همچنان پافشاری و اصرار کردند و بالأخره چند سکّه هم به رفتگر نشان دادند‌. روی سکّه‌ها تصویر حاکم حک شده‌بود‌. رفتگر که عکس حاکم را دید‌، پاسخ معما را به مشاوران گفت‌.آن‌ها هم از او بسیار تشکر کردند‌، به سمت قصر به راه افتادند و برای حاکم تعریف کردند که چطور می‌توان با سه سکّه زندگی کرد‌. حاکم که فهمیده‌بود رفتگر به قولش عمل نکرده‌است‌، عصبانی شد و دستور داد تا او را بیاورند و با لحن توبیخ آمیزی گفت‌: «چرا سکوت نکردی‌؟ نباید تا قبل از دوباره دیدن من حرف می‌زدی‌!» رفتگر لبخند زد و تعظیم مختصری کرد و گفت‌:‌ «سرورم‌، من شما را دیدم‌. بر روی سکّه‌ها تصویر شما حک شده‌است‌، و همین که مشاوران یک سکّه به من دادند‌، شما در دست من بودید‌. حالا خواهش می‌کنم به حرفم گوش دهید‌. شما از دست آن‌ها عصبانی بودید‌، چون آن‌ها انتظار حقوق بیش‌تری داشتند‌؛ ولی عالی‌جناب باید از دست خودتان عصبانی باشید‌. مگر در آمدی که خود شما انتظار دارید‌، از همه بیش‌تر نیست‌؟ ببینید من برای سه سکّه خیابان‌ها را تمیز می‌کنم، ولی شما برای آن همه پول چه می‌کنید‌؟ فقط خیابان‌ها را کثیف می‌کنید‌، میدان‌ها را کثیف می‌کنید، و همین‌طور مردم را آزار می‌‌دهید‌. من در مقابل این ‌سکّه برای مردم یک کار خوب می‌کنم‌، اما شما در مقابل این فرمانروایی عظیمی که در اختیار دارید‌، فقط به مردم بدی می‌کنید‌. آیا بازهم حق دارید مشاوران‌تان را سرزنش کنید‌؟» حاکم سکوت کرد.‌ مشاوران هم ساکت ماندند‌. مرد رفتگر از آن‌جا خارج شد و دوباره به سر کارش برگشت و تا پایان عمرش تنها روزی سه سکّه دریافت کرد‌. بعد از آن هرگاه حاکم مرد رفتگر را می‌دید‌، سعی می‌کرد تا به دوردست‌ها خیره شود‌؛ چون دیگر نمی‌خواست با او صحبت کند‌. ﷼
CAPTCHA Image