آسمانه - کوچه گنبد کبود


- تو کُشتیش! می‌نشیند جلویم و زل می‌زند میان مردمک‌هایم. چشم‌هایش قرمزِ قرمز است. - خُب که چی؟ تکیه می‌دهد گوشه‌ی دیوار و پاهایش را جمع می‌کند میان سینه‌اش و بغضش می‌ترکد. گریه‌هایش دل آدم را ریش ریش می‌کند. - آخه چرا؟ شما هم‌تون مثل همید. فقط دنبال پایان رمانتیک می‌گردین. از هم‌تون بدم می‌آد. سرم را می‌گیرم میان دست‌هایم. حس می‌کنم صدای هق هقش تا آخرین سلول عصبی‌ام را آتش می‌زند. چشمم می‌افتد به دفتر ریاضی که جلوم باز است و مسأله‌ها که هی چراغ خطر می‌زنند. - تو که پسر خوبی بودی. ببین آقای من، داستان باید پایانش به درد بخور باشه. تازه به من چه؟ برو یقه‌ی اون سرباز اسرائیلی را بگیر! برمی‌گردد و با غضب نگاهم می‌کند. فکر می‌کنم حالا دارد چه جور فحش‌های نخراشیده‌ای را توی ذهنش می‌چرخاند تا نثارم کند. چشم‌های خیسش نفرت و کینه را فریاد می‌زند. خوب می‌دانم دلش می‌خواهد بپرد، گلویم را بگیرد و خفه‌ام کند. ولی بیجا کرده! مگر به همین راحتی است؟ - به خدا خیلی روداری. قاتل! قاتل! دفترم را می‌بندم. سعی می‌کنم درکش کنم؛ ولی چطور می‌توانم حالی‌اش کنم که من هم به اندازه‌ی او برای مرگ عمار گریه کرده‌ام و غصه خورده‌ام. ولی واقعیت را باید قبول کرد. خدا می‌داند این یکی دیگر چندمین نفری است که می‌آید و از پایان داستانش شکایت می‌کند ولی من که درد همه‌ی‌شان را می‌دانم. - ببین ناتان! من پایان داستانم رو عوض نمی‌کنم. حالا هر کاری می‌خواهی بکن! دیگر یادم رفته تا حالا این جمله را برای چند نفرشان گفته‌ام. حالا این‌ها که خوب‌اند، امان از دست مرده‌های‌شان. یک بار یکی‌شان را فرستاده بودم زیر تریلی. او هم همان جوری با همان سر و تن تکه پاره نصف شب آمده بود سراغم. وقت قحطی هم دارند؛ دوازده نصف شب! - من حالی‌ام نیست. این قدر این‌جا می‌نشینم تا عوضش کنی. عجب گیری افتاده‌ام. نمی‌دانم مگر همه‌ی آن‌هایی که داستان می‌نویسند این طوری نوکر شخصیت‌های‌شان هستند یا فقط من بیچاره این جوری‌ام. اصلاً تقصیر خودم است که رو نشان می‌دهم. از آن سر لبنان پا شده آمده بگوید چرا توی داستان دوستش را کشته‌ام. آن هم نه من، یک سرباز اسرائیلی خیر ندیده. - بیا بخواب دیگه. درست تموم نشد؟ آخ آخ صدای مادرم هم درآمد. - اومدم... اومدم... دیدی این‌قدر گفتی که مسأله‌هام رو حل نکردم. فردا که خانم صالحی کله‌ام را کند من هم ان‌شاءالله می‌میرم و از دست همه‌ی شما راحت می‌شوم. بلند می‌شوم. می‌روم سمت کلید برق و دستم را به علامت تهدید می‌گذارم رویش که... - دستم را به علامت تمدید می‌گذارم روی کلید که... یعنی چه؟ برگه‌ای را گرفته توی دستش و دارد می‌خواند ولی این‌ها که... - شوخی نکن، این‌ها که فکرهای منه. نیشخند مرموزی می‌زند. - فکرهای تو نیست که، داستان منه. خودم نوشتم. - چی؟ یعنی من شدم شخصیت داستان تو؟ امکان نداره! یه شخصیت که نمی‌تونه داستان نویسنده‌شو بنویسه. - خب! خب، دیدی که شده. می‌ترسم. چه‌قدر موذیانه حرف می‌زند. او که این‌جوری نبود. ناسلامتی خودم... - حالا آخرش؟ - آها! قشنگی‌اش به همینه. می‌گذارم خودت انتخاب کنی. می‌خوای بری زیر تریلی یا سرطان بگیری. شاید هم با تیر خلاصت کردم یا مثلاً چه طوره مثل سمن بری روی مین؟ - ببین شوخی نکن. آخه کی شنیده یه شخصیت نویسنده‌شو بکشه؟ از خر شیطون بیا پایین! می‌خندد. سردم می‌شود. اگر جدی بگوید؟ - کی، من یا تو؟ پس می‌خواهد معامله کند. نباید از اول این‌قدر زرنگش می‌کردم. - باشد، قبول. جلو می‌آید و یک برگه و خودکار می‌دهد دستم. آخر داستان را خط می‌زنم و جوری سر و تهش را هم می‌آورم که همدیگر را دوباره پیدا کنند. حالم به هم می‌خورد. شده شبیه فیلم‌های هندی. - حالا همین‌رو دوباره می‌فرستی برای مجله. این‌قدر گریه زاری می‌کنی تا چاپش کنی. چه پررو شده. عجب خواهش‌هایی هم دارد! - هه! به همین خیال باش. هیچ کس همچین پایان آب زیپویی رو چاپ نمی‌کنه. - که هیچ‌کس چاپ نمی‌کنه. خوب،‌ تریلی،‌ سرطان، مین؟ کدوم؟ - نه بابا، شوخی کردم. چشم! می‌فرستم. می‌خندد. حالا دوباره مهربان شده. حالا که خوب دلم را آب کرده. - دفتر ریاضی‌ات رو بده برات حل کنم. لبخند می‌زنم و گوشه‌ی اتاق را نشانش می‌دهم. سیده‌مائده تقوی‌- رودسر
CAPTCHA Image