آسمانه - کوچه خاطره


ظهر جمعه بود و گنجشک‌های حیاط حسابی جیک‌جیک می‌کردند. یاد حرف مادربزرگ افتادم. او همیشه در حالی‌که صورت مهربان و سفیدش با آدم حرف می‌زد، رو ‌به ما می‌کرد و می‌گفت: «نوه‌های گلم! هر وقت صدای گنجشک‌ها را شنیدید که بلند و بلندتر می‌شود، بدانید که آن روز مهمان دارید.» عجیب خاطرات شیرینی بود! چه زیبا بود حضور ننه‌جون در خانه و نگاه‌های مهربان او، تسبیح آبی فیروزه‌ای، سجاده‌ی یاسی‌اش و قرآن بازش که همیشه در آن یک عینک با قاب شیشه‌ای بود! لبخندی زدم و تلویزیون را روشن کردم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که از پله‌ها صدایی شنیدم. صدای تلویزیون را کم کردم و دقتم را بیش‌تر کردم؛ امّا همه‌جا ساکت بود. فکر کردم که شاید خیالاتی شدم! دوباره مشغول تماشا شدم که صدای خش‌خشی به گوشم رسید. این دفعه از جا پریدم و آرام به سمت پله‌ها رفتم. چیزی را که دیدم باور نمی‌کردم. یک یاکریم تُپُل در حالی‌که چند شاخه به منقار داشت روی کمد کفش ایستاده بود و مدام نوک می‌زد، تا این‌که بعد از دقایقی یاکریم‌ها دوتا شدند. با دیدن آن‌ها لذّت می‌بردم. رفتم و دوربین عکاسی‌ام را آوردم تا از آن دو عکسی بگیرم. در حالی‌که از لنز دوربین نگاه می‌کردم، متوجه شدم شاخه‌های لانه‌ی آن‌ها دوام ندارند و باید محکم‌تر جمع بشوند. بنابراین وقتی آن‌ها موقتاً لانه را ترک کردند، جعبه‌ی کفشی را که هفته‌ی پیش خرید بودم آوردم به دیوار میخ کردم و هر چه شاخ و برگ در آن بود داخلش گذاشتم. وقتی کارم با لانه تمام شد، منتظر ماندم. به محض آمدن آن‌ها و نشستن در لانه عکس یادگاری گرفتم. حالا بعد از سال‌ها که به عکس نگاه می‌کنم، لذت می‌برم. این را هم بگویم بعد از دو هفته مهمان‌های خانه‌ی ما چهار‌تا شدند. زینب‌السادات بختیاری‌- قم
CAPTCHA Image