آسمانه - کوچه باغ


بی‌حوصله‌ای‌، خیلی‌، پنجره‌ را باز می‌کنی‌، هوای‌ گرفته‌ و دم‌ کرده‌، با چاشنی‌ دود و سر و صدا خود را هل‌ می‌دهد تو اتاِ؛ به‌ آسمان‌ نگاه‌ می‌کنی‌؛ پر از دود. پنجره‌ را می‌بندی‌... آه‌. چه‌ قدر بد است‌ که‌ آدم‌ دنبال‌ چیزی‌ بگردد که‌ نداند کجا می‌تواند پیدایش‌ کند. چیزی‌ به‌ نام‌ پناهگاه‌؛ پناهگاهی‌ برای‌ آرامش‌، پناهگاهی‌ که‌ فقط‌ پناهگاه‌ نباشد، منبع‌ انرژی‌ هم‌ باشد... چشمانت‌ را می‌بندی‌. دلت‌ می‌خواهد گریه‌ کنی‌؛ اما نمی‌توانی‌. انگار چشم‌هایت‌ دچار خشکسالی‌ شده‌! آه‌ از زمانی‌ که‌... *** بیابان‌... چند خرابه‌... چند درخت‌ انار... بیابان‌... یک‌ امامزاده‌... بیابان‌... یک‌ گندم‌زار کوچک‌... یک‌ ایستگاه‌ صلواتی‌... چند مغازه‌... یک‌ مسجد... یک‌ مسجد با گنبد آبی‌... مسجد جمکران‌ خیلی‌ ساده‌تر از آن‌ است‌ که‌ در ذهن‌ داشتی‌! باید مسافتی‌ از حیاط‌ را رد کنی‌ تا به‌ ساختمان‌ اصلی‌ برسی‌. از پله‌ها باید پایین‌ بروی‌ تا وارد صحن‌ اصلی‌ شوی‌، دلت‌ می‌خواهد همان‌ جا روی‌ پله‌ها بنشینی‌ و به‌ امام‌ زمان‌(عج‌) بگویی‌ که‌ دلت‌ گرفته‌، اما بی‌آن‌ که‌ بخواهی‌، همراه‌ جمعیت‌ از پله‌ها پایین‌ می‌روی‌. نگاهی‌ به‌ اطرافت‌ می‌اندازی‌. به‌ یکباره‌ احساس‌ می‌کنی‌ تک‌تک‌ سلول‌های‌ بدنت‌ آرامش‌ را احساس‌ کرده‌اند. صدای‌ زمزمه‌، گریه‌ و حتی‌ جیغ‌ بچه‌ها به‌ تو آرامش‌ می‌دهد. از میان‌ جمعیت‌ می‌گذری‌. دست‌ها روبه‌ سوی‌ بالاست‌ و اشک‌ها از چشم‌ها جاری‌ است‌. یک‌ جای‌ خلوت‌ پیدا می‌کنی‌ و می‌ایستی‌ به‌ نماز. نماز تحیّت‌ مسجد، نماز امام‌ زمان‌(عج‌)، ایاک‌ نعبد و ایاک‌ نستعین‌، آه‌، خدایا! چطور از تو یاری‌ نخواسته‌ام‌ تا به‌ حال‌؟ چطور از این‌ همه‌ باری‌ که‌ پنجره‌ی‌ اتاِ را گشودم‌ هیچ‌ بار پنجره‌ی‌ دلم‌ را به‌ سوی‌ تو باز نکردم‌؟ چرا؟ نمِ اشک‌ را بر صورتت‌ احساس‌ می‌کنی‌. بالاخره‌ اشکستان‌ چشم‌هایت‌ حاصلخیز شده‌. نماز تمام‌ می‌شود و تو آن‌ قدر گریه‌ و راز و نیاز کرده‌ای‌ که‌ نفهمیدی‌ کی‌ تمام‌ شد. دلت‌ می‌خواهد یک‌بار دیگر هم‌ نماز بخوانی‌. احساس‌ سبکی‌ خوشایندی‌ داری‌. از جا برمی‌خیزی‌. دوست‌ داری‌ نگاه‌ کنی‌ دست‌هایی‌ را که‌ روبه‌ بالا دراز است‌ و اشک‌هایی‌ که‌ جاری‌ است‌. دوست‌ داری‌ بدانی‌ که‌ تنها نیستی‌. باید از پله‌ها بالا بروی‌ اما پاهای‌ پیرزنی‌ که‌ با عصا راه‌ می‌رود این‌ را نمی‌فهمد و همین‌طور پای‌ بچه‌ای‌ که‌ تازه‌ راه‌ افتاده‌ و با آن‌ کفش‌های‌ خرسی‌اش‌ مدام‌ از پله‌ها بالا و پایین‌ می‌رود. وارد حیاط‌ می‌شوی‌، نسیم‌ خنکی‌ صورتت‌ را نوازش‌ می‌کند. غروب‌ است‌ و نزدیک‌ نماز. مردم‌ دسته‌ دسته‌، تسبیح‌ به‌ دست‌ و صلوات‌ زیر لب‌، وارد مسجد می‌شوند. دوست‌ داری‌ همان‌ جا جلو در بایستی‌ و مردم‌ را نگاه‌ کنی‌؛ اما دیر شده‌. کفش‌هایت‌ را به‌ پا می‌کنی‌. آسمان‌ عجیب‌ شاهکاری‌ کرده‌. اشعه‌های‌ آفتاب‌ از میان‌ ابرها منظره‌ی‌ فوِالعاده‌ای‌ را ایجاد کرده‌. یک‌ لحظه‌ یاد خورشید پشت‌ ابر می‌افتی‌. راستی‌ او الا´ن‌ کجاست‌؟ چه‌ قدر جایش‌ خالی‌ است‌! بغض‌ گلویت‌ را می‌فشارد. هیچی‌ نشده‌ رسیدی‌ به‌ در مسجد. برمی‌گردی‌ و به‌ گنبد آبی‌ نگاه‌ می‌کنی‌ و دلت‌ تنگ‌ می‌شود. اشک‌هایت‌ بی‌مهابا جاری‌ می‌شود: السلام‌ علیک‌ یا صاحب‌ الزمان‌(عج‌). *** ماشین‌ حرکت‌ می‌کند، در یک‌ جاده‌ی‌ صاف‌ با یک‌ آسمان‌ تمیز. ماشین‌هایی‌ که‌ همه‌ مستقیم‌الخط‌ در یک‌ جهت‌ در حرکت‌اند و پاهایی‌ که‌ در کنار جاده‌ مصمم‌ راه‌ می‌روند. ایستگاه‌های‌ صلواتی‌... یک‌ امامزاده‌... بیابان‌... چند درخت‌ انار... چند خرابه‌... بیابان‌... شهر... یک‌ شهر با هوای‌ گرفته‌ و دم‌ کرده‌ با چاشنی‌ دود و سر و صدا. راضیه‌سادات‌ مدرس‌- شاهرود
CAPTCHA Image