همرنگ با آسمان

نویسنده


نیمه‌های شب بود. صدای تیربارها خاموش شده بود؛ امّا صدای پا می‌آمد. رزمنده بود. پتوی کهنه‌ی جلو سنگر را کنار زد. تفنگش را کنار سنگر گذاشت و رفت وضو بگیرد. سوز سرما تن آدم را می‌لرزاند. رزمنده زیلوی کهنه‌اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. چندی نگذشته بود که اشک از چشمانش جاری شد. کم‌کم شانه‌هایش به لرزه افتاد. معلوم بود حالش دست خودش نیست. او به سجده رفت. العفو گفتنش سکوت شب را می‌شکست. نسیم در لابه‌لای نخل‌ها می‌پیچید؛ گویی با رزمنده همصدا شده بود! به داخل سنگر که نگاه کردم، گویا تکّه‌ای از بهشت آن‌جا بود. نوری آسمانی سجاده و سنگرش را روشن کرد و او هنوز می‌گریست. می‌توانستی سنگر را به وضوح ببینی. سینه‌ی زمین همرنگ با آسمان می‌شد و او هنوز نوای خدایی‌شدنش را می‌خواند.
CAPTCHA Image