نامه‌های یواشکی سلام ریحانه‌جون. می‌دونم که جواب سلامم‌رو نمیدی؛ ولی اشکالی نداره، درکت می‌کنم. حق داری؛ ولی، ولی من و تو بهترین دوستای عالم بودیم. آخه چرا مایی که پنج ساله با هم دوستیم باید سر این موضوع با هم قهر باشیم. آخه تو که خودت اخلاق مامان منو می‌دونی؛ می‌دونی که هیچی تو دلش نیست. اون فقط خوبی منو می‌خواد. پس چرا به دل گرفتی؟ مامانم فقط به اشتباه فکر می‌کنه. دوستی با تو کار خوبی نیست. درسته، مامان من با حرف‌هاش تو رو خیلی رنجونده. درسته که چند بار بهت گفته: «تو بابات معتاده، دیگه دوست ندارم بیای خونه‌مون؛ مامانت هم که از بابات طلاق گرفته، دیگه نبینم دوروبر شراره بپلکی.» ولی تو که می‌دونی، من بدون تو می‌میرم؛ پس چرا، چرا اون روز که با گریه از خونه‌مون رفتی بیرون، بهم گفتی «دیگه نه من، نه تو، قهر قهر تا روز قیامت.» فکر کردی من بعد از اون روز آب خوش از گلوم رفت پایین؟ هر روز به مامانم می‌گفتم که اجازه بده من و تو با هم رفت و آمد کنیم! چه قدر گریه کردم و ازش خواستم که بذاره تو رو ببینم؛ ولی فایده نداشت. آخه عزیزم، تو بابات معتاده، تقصیر تو که نیست. تازه تو چند بار سعی کردی بابات‌رو راضی کنی که ترک کنه، ولی نشده. مامانت هم که رفته. هیچ وقت هم که نمی‌تونه تو رو ببینه. در این میون هم فقط تویی که ضرر می‌بینی؛ از دیدن مامانت که محروم شدی، مامان هم که نمی‌ذاره بیایی خونه‌مون. کاشکی حداقل توی یه مدرسه بودیم و می‌تونستیم اون جا همدیگه‌رو ببینیم. تازه، با این که همسایه هستیم، من هم نمی‌تونم خونه‌تون بیام. آخه مامانم همیشه اون ساعتی که من یواش یواش از مدرسه می‌رسم خونه، می‌آد می‌ایسته دم در تا مبادا من به تو سری بزنم. پس بیا با نامه با هم حرف بزنیم؛ مثل الآن من. من هم اگه موقع اومدن به خونه سعی کنم زودتر برسم و مامانم هنوز دم در نایستاده باشه، می‌تونم نامه‌هام رو توی حیاط خونه‌تون بندازم. تو هم همین کار ‌رو بکن؛ چون دیگه راهی وجود نداره. تلفن هم که نمی‌تونیم به هم بزنیم. مامانم می‌فهمه. منتظر جواب هستم. اگه جواب نامه‌ام رو ندی دوست چندین و چند ساله‌ات رو ناراحت می‌کنی‌ها. خداحافظ! دوستدارت شراره به نام خدا سلام! قربونت بشم. با این که جواب نامه‌ام رو ندادی و منو دل‌خور کردی، اشکال نداره. مژدگونی بده تا بهت یه چیزی رو بگم. دیروز که اون نامه‌رو برات نوشتم، قبل از این که اون‌رو بندازم تو حیاط خونه‌تون، مامانم اتفاقی اون‌رو توی اتاقم دید. من هم اون لحظه اون‌جا نبودم. مامانم از روی کنجکاوی نامه‌رو باز کرد و اون‌رو خوند. اولش به روم نیاورد تا امروز. امروز اومد پیشم و اشک‌ریزون بهم گفت: «الهی قربونت برم شراره! عزیز دلم! خدا منو بکشه که باعث شدم نتونی بهترین دوستت‌رو ببینی و از سر ناچاری با نامه باهاش حرف بزنی. تو راست میگی، اون که تقصیری نداره. تازه اون خیلی سعی کرده که مانع اعتیاد باباش بشه. دیگه از این به بعد هر وقت ریحانه خواست بیاد این جا، بیاد. قدمش روی چشم.» نمی‌دونی ریحانه چه قدر از حرف‌های مامانم خوش‌حال شدم و در عین حال تعجب کردم. از خوش‌حالی نمی‌دونستم چی بگم. فقط دویدم تو اتاقم تا این نامه‌رو برات بنویسم. برای این برات نامه نوشتم که جوابم‌رو ندادی و یه ذره ناراحتم کردی؛ وگر نه بدو بدو می‌اومدم پیشت و این‌رو بهت می‌گفتم. اشکال نداره، من که می‌دونم تو دلت جواب سلامم‌رو دادی و همین برای من کافیه. از فردا دیگه رودررو باهات حرف می‌زنم. راستی،‌ این چند روز چه قدر جات تو خونه‌مون خالی بود. خدانگهدار! از طرف شراره نرگس آقابیگی
CAPTCHA Image