صبح پنجره
منیره هاشمی
شب شده
میروم
باز لب پنجره
کوچه پر از همهمهی زنجره
سایهی غمگین کسی سوت زد
قوطی کنسرو را
روی زمین شوت زد.
سایه رفت.
کوچه چه تنها شده
مثل من
منتظر دیدن فردا شده
ای خدا!
پنجرهی قلب مرا زودتر
روبه خودت باز کن
صبح را
از طرف پنجره آغاز کن.
مسافر زلال آب
احمد خدادوست
نشستهام کنار جو
و خیره ماندهام به آب
به این مسافر زلال
که با شتاب میرود
و ماهی دلِ مرا
چه شادمانه با خودش
به سرزمین روشنی
به آفتاب میبرد
از این جهان تیرگی
مرا عبور میدهد
مسافرِ دلِ مرا
به دست نور میدهد.
خوابی پر از خنده
داود لطفالله
رفتگر خوابیده
زیر سایه، تنها
جاروش بیدار است
ایستاده یک جا
*
جویها، پاکیزه
کوچهها، پاک و تمیز
گوشهای جمع شدند
برگهای پاییز
*
باز باد میآید
برگ را میچیند
رفتگر میخندد
خواب خوش میبیند
ارسال نظر در مورد این مقاله