شمس‌العماره


پدر جلو پنجره ایستاده بود. پرده تا نیمه‌ی او را پوشانده بود. رویا نگاهش کرد. فکر کرد حالا خوب است که پرده‌ی‌مان قدی نیست تا همه‌ی پدر را از من بگیرد. بلند گفت:‌ «سلام!» شنید: «سلام شمس‌العماره‌ی من.» اتوبوس توی یک خیابان شلوغ ایستاد. روبه‌روی‌شان شمس‌العماره بود. همه پیاده شدند. خانم معلم گفت:‌ «باید از این خیابان شلوغ رد شویم؛ اما نه همه با هم. گروه‌های چهار، پنج نفره شوید تا خودم هی بروم و برگردم و از خیابان ردتان کنم.» یکی از بچه‌ها گفت: «همه چیز نوبت دارد حتی از خیابان رد شدن و یک ساختمان قدیمی را دیدن.» پدر گفته بود:‌ «من روبه‌روی شمس‌العماره کار می‌کنم. شمس‌العماره یعنی خانه‌ی خورشید. یعنی خورشید از این ساختمان طلوع می‌کند؛ اما تو بشنو و باور نکن! خورشید فقط وقتی از آن‌جا طلوع می‌کرد که این ساختمان اولین ساختمان بود؛ اما حالا تهران پر از برج است. نوبت شمس‌العماره تمام شده است. فقط خاطره‌هایش باقی مانده است.» یک نفر داد می‌زد. چه‌قدر هم صدا آشنا بود: «بدو، بدو آتیش زدم به مالم. حراج... نصف قیمت... لباس‌های اعلا دارم. بدو که تمام شد... بدو که غفلت موجب پشیمانی است. بعد که آمدی و نداشتیم، شکایت نکنی، ما جوابگو نیستیم. بدو حالا که هست بیا و ببر! بدو که عمر یک لحظه است و تو از دم دیگرش خبر نداری. فرصت برای رسیدن به یک آرزو همین حالاست...» رویا برگشت. درست شنیده بود؛ پدر بود. خانم معلم گفت:‌ «عجب فروشنده‌ای....» و خندید. پدر گفته بود: «این ساختمان شمس‌العماره خورشید را زندانی کرده است. از بس که حسود است سایه‌اش افتاده است روی ما. نمی‌گذارد خورشید گرم‌مان کند. روزهای زمستان،‌ آفتاب‌مان خیلی کم است.» پدر گفته بود: «اولین مغازه که توی راسته‌ی ما باز می‌کند خود ما هستیم. آخرین مغازه هم که کرکره‌اش را بالا می‌کشد ماییم. اما از شانس بد من، به اولی و آخری نیست. آفتاب نداریم که نداریم.» رویا بلند شد. پرده را کامل کنار زد. پدر از پرده بیرون افتاد. نور ریخت توی اتاق. کنار هم ایستادند. روبه‌روی‌شان ایوان بزرگ خانه‌ی‌شان بود و یک آسمان سرتاسر ابر انبوه و تیره. پدر گفت: «نمی‌خواستم نور صبح بیدارتان کند.» و دست بزرگش را روی قلبش گذاشت: «عجب ابری!...» رویا گفت: «حتی اگر ابری باشد باز هم یک جوری است. آخرهایش روشن است.» دست پدر هنوز روی قلبش بود. گفت: «اما ابرهایی که آمده‌اند سیاه‌اند. این‌ها ابرهای پاییزند و نه اردیبهشت. پر از رنگین‌کمان نیستند، پشت سرشان زمستان دارند.» رویا گفت: «توی دل همه‌ی ابرها پر از برف و باران است، سپیدند، سیاه نیستند.» پدر گفت: «فقط پیری است که سیاه و سپیدش با هم است.» صدای پدر گرفته بود و خش داشت. رویا گفت:‌ «می‌روم پشت‌بام.» پدر خواست بگوید برای چی؟ اما رویا رفته بود. وقتی برگشت نگاه پدر را دید. گفت: «از پشت‌بام این‌جا، سقف آسمان خیلی کوتاه شده. رفتم پشت‌بام ببینم واقعاً این‌طوری است یا نه!» پدر گفت:‌ «خیلی وقت است که کوتاه شده است. کم‌کم باید همه روی زمین دراز بکشیم.» صدایش بدجور خش داشت. رویا به جای آسمان به پدر نگاه کرد. شنید: «دلم می‌گیرد از این همه کوتاهی. آسمان امروز با آسمان آفتابی هر روز عجیب غریبه است. شاید برای همین قلب من هم گرفته است.» یک پرنده‌ی کوچک آمد نشست توی ایوان. از همان‌ها که پدر همیشه دوست داشت ببیند. از لبه‌ی در دبه‌ای که پدر تویش برای گنجشک‌ها گندم خیس می‌کرد پایین پرید. دمش سیاه و سپید و خاکستری بود و خیلی بلند. آن را تندتند تکان می‌داد. صدای قارقار کلاغ آمد. پرنده پرید. رویا دید چند کلاغ از آسمان خانه‌ی‌شان گذشتند. پدر گفت:‌ «آسمان ما سه چیز زیاد دارد؛ چنار و کلاغ و دود، و چند چیز کم دارد؛ پرنده‌های دم دراز و گنجشک و یک عالم چیزهای دیگر.» رویا گفت: «کاش می‌شد خود آسمان باشم پر از چیزهای کم به اضافه‌ی پرواز؛ اما ابری و پاییزی نباشم.» پدر گفت:‌ «دلت به اندازه‌ی آسمان باشد کافی است. خدا آسمان دلت را ابری و پاییزی نکند. فصل‌ها نوبتی می‌آیند و می‌روند.» پرنده‌ی سیاه و سپید و خاکستری دیگر نبود. فقط کلاغ‌ها توی آسمان بودند. پدر گفت:‌ «مدرسه‌ات دیر نشود.» هنوز صدایش خش داشت. هنوز دستش روی قلبش بود. رویا دلش می‌خواست بگوید: «پدر مراقب کلاغ‌ها باش، دزدند! مراقب پرنده‌های دم دراز خاکستری و گنجشک‌ها هم باش...» اما نگفت.
CAPTCHA Image