چشمه چشمه نور


خواندید‌: سران قوم ثمود به فکر نابود کردن شتر صالح افتادند. آن‌ها دور هم نشستند و با هم سخن گفتند. سرانجام تصمیم گرفتند هرچه زودتر شتر را بکشند. دو نفر از آن‌ها داوطلب شدند تا این کار را انجام دهند. نام آن دونفر «‌قدار» و «‌مصدع» بود. روز بعد این دو نفر از خانه‌ی خود بیرون آمدند، به سوی دشت رفتند و در کمین شتر نشستند. شتر برای خوردن آب به سر چشمه آمده بود. مصدع و قدار به او حمله کردند و شتر را از پای درآوردند. ادامه‌ی داستان کار شتر تمام شده بود. در دشت بار دیگر سکوت برقرار شد. مصدع و قدار همان‌طور ایستاده بودند و به جسد بی‌جان شتر نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند. ساعتی بعد در شهر حجر، خبری تازه پخش شده بود. شهر در آرامش و سکوتی مرموز بود. مردم، آرام و بی‌صدا از خانه‌ها بیرون می‌آمدند و به سوی چشمه و دشت می‌رفتند تا جسد بی‌جان ناقه را ببینند. قطعه قطعه کردن شتر خیلی طول نکشید. به همه‌ی مردم تکه‌ی کوچکی از گوشت شتر رسید. آن روز، ظهر که شد، دود از اجاق خانه‌ها بالا رفت و بوی غذای تازه در همه جا پیچید. مردم سرکش و گناهکار شهر حجر طعم موفّقیّت خود را زیر دندان‌های‌شان مزه‌مزه کردند. کم‌کم روز سپری می‌شد. خورشید غم گرفته و تب‌دار، آهسته آهسته پشت کوه‌ها می‌رفت. غروبی دلتنگ شهر را پر کرده بود. هنوز شهر در آرامش بود و بزرگان قوم ثمود در دل ذوق می‌کردند. وقتی شب شد و تاریکی همه‌جا را پر کرد، ناگهان صدای ناله‌ی وحشتناک و جان‌سوزی در شهر پیچید و آرامش شهر را به هم زد. آن صدا، صدای ناله‌ی بچّه‌شتر بود که در سوگ مادرش فریاد می‌کشید. صدا یک جوری بود و توی دل‌ها را خالی می‌کرد. انگار صدا در همه‌ی کوه‌های بلند می‌پیچید و سپس روی شهر می‌افتاد‌! صدای ناله‌ی بچَه‌شتر دل‌های مردم غفلت‌زده‌ی شهر را لرزاند و بیدار کرد. همه وحشت‌زده از خانه‌ها بیرون ریخته بودند و در تاریکی شب با هم گفتگو می‌کردند. گروهی به خود آمده و از کاری که کرده بودند پشیمان شده بودند. طولی نکشید که گروه زیادی راه خانه‌ی صالح را در پیش گرفتند تا به او بگویند که بی‌گناه‌اند. صالح غم‌زده و اندوهناک از خانه بیرون آمد و به مردم نگاه کرد. - ای صالح ما تقصیری نداریم. - آری، ما که ناقه را نکشتیم، او را مصدع و قدار کشتند. - کاری بکن ای صالح، ما نمی‌خواستیم این‌طور بشود. صالح که دید آن‌ها در ظاهر پشیمان‌اند گفت‌: «به سراغ بچَه‌شتر بروید‌! اگر او را سالم به دست آوردید امید است که عذابِ بزرگ خداوند از شما برطرف شود.» مردم با گفته‌ی صالح، دیگر آن‌جا نایستادند. همگی به طرف کوه هجوم آوردند. مشعل‌های فراوان، دامنه‌ها و شکاف‌های کوه را روشن کرده ‌بود. آن‌ها آن شب تا صبح همه جای کوه را گشتند، امّا هیچ اثری از بچّه شتر نبود. مردم، عاقبت با دست خالی از کوه برگشتند. وضع شهر به هم ریخته بود. همه با هم سخن می‌گفتند. بزرگان قوم ثمود دوباره دست به‌کار شدند. آن‌ها با مردم گفتگو می‌کردند، وعده‌های صالح را مسخره می‌کردند، و از مردم می‌خواستند تا دست از بت‌های خود برندارند. حرف‌ها و وسوسه‌های آن‌ها دوباره کار خودش را کرد. مردم شهر دوباره به مسخره کردن صالح و حرف‌های او پرداختند. بزرگان قوم ثمود، اصلاً ترسی نداشتند. آن‌ها نیز نزد صالح آمدند و با مسخره گفتند‌: «عذاب‌های خداوند تو چرا نمی‌آید‌؟ اگر راست می‌گویی به خدایت بگو آن را برای‌مان بفرستد‌! ما خیلی مشتاق دیدن آن هستیم.» خداوند بزرگ به پیامبرش وحی کرد‌: «ای صالح به آن‌ها بگو، عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما می‌آید. اگر در این سه روز توبه کردید عذابم را از شما باز می‌دارم؛ و گرنه عذاب حتماً بر سر شما فرود خواهد آمد.» صالح بار دیگر به میان مردم آمد‌: «ای مردم‌! از کارهای زشت خود توبه کنید‌! دست از بت پرستی بردارید؛ وگرنه عذاب خدای بزرگ تا سه روز دیگر به سراغ‌تان خواهد آمد.» صالح نشانه‌های عذاب را هم به آن‌ها گفت‌: «ای قوم‌! چهره‌های شما در روز اوَل زرد، روز دوّم سرخ و روز سوّم سیاه می‌شود.‌» بت پرستان بار دیگر به صالح خندیدند و او را دیوانه نامیدند؛ امّا عذاب خداوند نازل شد. چهره‌ی مردم زرد و سرخ شد. گروهی ترسیدند و گفتند‌: «صالح راست گفته است.» بقیّه‌ی مردم آن‌ها را مسخره کردند و به آن‌ها گفتند‌: «شما خیلی ترسو و احمق هستید.‌» آن‌ها گفتند‌: «ما هرگز سخنان صالح را نمی‌پذیریم و دست از پرستش بت‌های خود برنمی‌داریم.‌» سرانجام شب چهارم از راه رسید. مردم شهر با صورت‌های سیاه شده به خانه‌های خودشان رفتند و در بسترهای‌شان خوابیدند. شب که به نیمه رسید ناگهان صدای غرش مهیب و وحشتناکی از آسمان برخاست. صدای مهیب تمام شهر را لرزاند. صدای رعد آن قدر بلند و وحشتناک بود که هیچ وقت، هیچ موجودی آن را نشنیده بود. صدای وحشتناک پرده‌ی گوش‌ها را پاره کرد، سینه‌های مردم شهر را شکافت و بدن‌های‌شان را متلاشی کرد. صبح زود، بار دیگر صاعقه‌ای سوزان از آسمان فرود آمد و شهر را با ساکنان مرده‌اش سوزاند، به خاکستر تبدیل کرد و ساعتی بعد نیز زلزله‌ای بزرگ شهر سوخته را در دل زمین فرو برد. حضرت صالح و گروه اندکی که به او ایمان آورده بودند از آن‌جا رفتند. صالح و مؤمنان به‌سوی یمن کوچ کردند و در آن‌جا زندگی تازه‌ای را شروع کردند
CAPTCHA Image