یاد عبید کی می‌رود از یاد اهل دل

نویسنده


عبید زاکانی از اول تا آخر عمر خود با مردم شوخی داشت. یکی از شوخی‌هایش هم این بود که دقیقاً همان روزی متولد شد که مورخان از آن بی‌خبرند و احتمالاً نوه، نتیجه، نبیره و ندیده‌های عبید هنوز هم نمی‌دانند باید در چه روزی برای جد بزرگوارشان، جشن تولد بگیرند! در مورد درگذشتش هم ماجرا از همین قرار است؛ البته طبق تحقیقات عبید شناسی که تا به حال انجام شده، بسیاری از مورخین ادبی آورده‌اند که: «عبید زاکانی اوایل قرن هشتم هجری در قزوین به دنیا آمده و با حافظ معاصر بوده است. همچنین تاریخ درگذشت وی را بین سال‌های 761 تا 769 نقل کرده‌اند.» عده‌ای نام اصلی این طنزپرداز بزرگ ایرانی را عبیدالله، عده‌ای نظام‌الدین و عده‌ای هم نجم‌الدین نقل کرده‌اند. عبید منتسب به خاندان زاکانیان قزوین است. تعداد کمی از مورخان ادبی هم می‌گویند که گویا او چندی هم عهده‌دار مقام وزارت بوده است؛‌ اما از آن‌جا که عبید در اشعارش بارها گفته است که وضع مالی خوبی نداشته است، نتیجه می‌گیریم که بنده‌ی خدا یا اصلاً وزیر نبوده و یا از وزارت هیچ خیری ندیده است. خودش که می‌گوید: وای بر من که روز و شب شده‌ام دایماً همنشین و همدم قرض مدتی گرد هر کسی گشتم بو که آرم به دست مرهم قرض آخرالامر هیچ کس نگشاد پای جانم زبند محکم قرض! در جایی دیگر هم گفته است که: مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض هر یک به کار و باری و من مبتلای قرض قرض خدا و قرض خلایق به گردنم آیا ادای فرض کنم یا ادای قرض؟ مردم زدست قرض گریزان و من به صدق خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض! این را هم باید بگوییم که عبید فقر و تهیدستی خویش را بر غنای ظاهری ثروتمندان ترجیح می‌دهد و می‌گوید: در دست و کیسه ما، دینار کس نبیند بر سکه دل ما، نقش درم نباشد مشتی مجردانیم، بر هیچ دل نهاده گر هیچ‌مان نباشد، از هیچ غم نباشد.... «دولتشاه سمرقندی» در تذکره‌ی مشهور خود می‌گوید: «عبید از شاعران زمان خود با «جهان خاتون» و «سلمان ساوجی» بارها مشاعره داشته است.» او همچنین در ذکر یکی از ماجراهای جالب زندگی عبید می‌نویسد: «عبیدالله زاکانی مردی خوش‌طبع و اهل فضل بوده، و هر چند فاضلان او را از جمله هزالان می‌دانند، اما در علوم مختلف ادبی صاحب سبک است و در روزگار شاه ابواسحاق در شیراز به تحصیل علوم مختلف مشغول بوده است.» همچنین در تذکره‌های فراوان دیگر نیز درباره‌ی اخلاق خوش او آمده است که: «عبید به شدت پای‌بند اخلاق است؛ به خصوص اخلاقی که بر پایه‌ی شریف‌ترین احساس بشری یعنی اخلاص بنا شده است. عبید ریا نمی‌کند و از زاهدان، صوفیان و عالمان ریاکار نیز، انتقاد می‌کند.» او درباره‌ی ریا می‌گوید: به کنج عزلت از آن روی گشته‌ام خرسند که دیگرم هوس صحبت ریایی نیست....» عبید زاکانی علاوه بر آن‌که طنزنویس زبردست و نکته‌سنجی است، شاعر ماهری نیز هست و تجربه‌ی شعر سرودن او در قالب‌های مختلف از جمله: قصیده، ترکیب‌بند، ترجیع‌بند،‌ غزل و رباعی و مثنوی گواه این ادعای ماست. کلیات عبید زاکانی شامل: اخلاق الاشراف، ریش‌نامه، صد پند، ترجیع‌بند، تضمینات و قطعات، رباعیات، رساله دلگشا، تعریفات ملا دو پیازه، موش و گربه و سنگ‌تراش است که در میان این آثار رباعیات، موش و گربه،‌ ریش‌نامه و رساله دلگشا از شهرت و اعتبار بیش‌تری برخوردارند. هدف عبید از به کارگیری طنز، نشان دادن نابسامانی‌های زمان خویش به مردم و مخاطبان آثارش و نیز انتقاد از حاکمانی است که دچار فساد اخلاقی بودند. در هزل و فکاهه نیز عبید قصد شاد کردن مردم و نشاندن گل لبخند به روی لب‌های مردم را داشته است. در هجو هم او به بدگویی از اشخاصی پرداخته که از نظرش دچار مشکل اخلاقی بوده‌اند و به خصوص در حق مردم ظلم و ستم می‌کردند. در مورد زبان شعری عبید هم تنها همین نکته کافی است که بدانید، منتقدان ادبی زبان او را زبانی شسته رفته و عاری از لغات دشوار و کهنه می‌دانند و به همین دلیل زبان او را به زبان حافظ بسیار شبیه می‌دانند. حکایات و لطایف رساله‌ی دلگشا: رساله‌ی دلگشای عبید زاکانی شامل حکایات طنزآمیز و لطایفی هستند که از شهرت بسیاری برخوردارند تا آن‌جا که بسیاری از این حکایات و لطایف سینه به سینه به مردم منتقل شده‌اند و هم‌اکنون نیز نقل سر زبان‌ها هستند. در ادامه چند نمونه از این حکایات طنزآمیز و لطایف را می‌خوانید. کلاه و کچل کچلی از حمام بیرون آمد و دید که کلاهش را دزدیده‌اند. داد و فریادی راه انداخت و کلاهش را از حمامی خواست. حمامی گفت: «من کلاه تو را ندیده‌ام و تو چنین چیزی به من نسپرده‌ای. شاید اصلاً کلاهی بر سر نداشته‌ای.» کچل گفت: «انصاف بده ‌ای مسلمان! آخر این سر من از آن سرهاست که بشود بدون کلاه بیرونش آورد؟» بادمجان روزی سلطان محمود گرسنه بود و غذایی خواست. از آن‌جا که مهیا کردن غذاهای دیگر، طول می‌کشید، فوراً بورانی بادمجان آماده کردند و آوردند. سلطان بادمجان را خورد و او را خوش آمد. پس گفت: «الحق که بادمجان غذایی نیکوست.» ندیمی که آن‌جا بود،‌ مدتی دراز در وصف بادمجان و خواصش سخن گفت و سلطان همچنان می‌خورد. تا این‌که سیر شد و گفت: «بادمجان غذایی تلخ و مضر است.» آن ندیم باز لب به سخن گشود و این بار دیر‌زمانی از مضرات بادمجان گفت. سلطان متعجب شد و گفت: «ای مردک، تو نبودی که در خواص بادمجان‌ها سخن گفتی؟» ندیم گفت: «ای سلطان، من ندیم توام نه ندیم بادمجان. باید چیزی گویم که تو را خوش آید، نه بادمجان را.» موش و گربه دوستان خوبم! از آن‌جا که قصیده موش و گربه عبید زاکانی از درخت سرو هم بلندقد‌تر است، مجبوریم مختصری از آن را برای شما بیاوریم تا خودتان تشویق و تحریک و غیره بشوید و به سمت خواندن این قصیده‌ی طولانی بروید! تازه همین الآنش هم سردبیر مجله دارد غر می‌زند که: «بس کن دیگر نویسنده‌ی پرحرف! مگر نشنیده‌ای که از قدیم گفته‌اند: کم گوی و گزیده گوی چون در!» ولی ما به خاطر گل روی شما تحمل می‌کنیم و نمی‌گذاریم کاسه‌ی صبرمان به این زودی‌ها لب‌ریز بشود! هست این قصه عجیب و غریب یادگار عبید زاکانا .... اگر داری تو عقل و دانش و هوش بیا بشنو حدیث گربه و موش بخوانم از برایت داستانی که در معنای آن حیران بمانی .... ای خردمند عاقل و دانا قصه موش و گربه برخوانا قصه موش و گربه مظلوم گوش کن همچو در غلطانا عبید در ادامه درباره‌ی این گربه به قول خودش مظلوم می‌گوید که پنجه‌های چون شمشیر و سبیل‌های چون دسته‌های بیل دارد، و حتی شیر با دیدن او از ترس خودش را خیس می‌کند. از غریوش به وقت غریدن شیر درنده شد هراسانا سر هر سفره چون نهادی پای شیر از وی شدی گریزانا! خلاصه این‌که گربه‌ی قصه‌ی ما‌ (نه ببخشید گربه‌ی قصه عبید) روزی از روزهای عمرش می‌رود توی یک زیرزمین پر از خمره سرکه و با موش قلمبه و سلمبه‌ای که مشغول سرکه‌خواری در آن‌جاست روبه‌رو می‌شود. موش که از فرط خوردن سرکه زیاد مست و بی‌حال شده، هذیان‌هایی می‌گوید که اگر خود عبید اجازه می‌داد به خاطر شنیدن آن‌ها از تعجب شاخ در می‌آورد. موش مست قصه‌ی عبید می‌گفت: گفت: کو گربه تا سرش بکنم؟ پوستش پر کنم زکاهانا گربه در پیش من، چو سگ باشد که شود روبه‌رو به میدانا! و مابقی ماجرا...
CAPTCHA Image