مرد شترسوار و حیله‌ی روباه


مرد شترسواری که از کاروانش عقب مانده بود، تنها در بیابان می‌رفت تا به کاروان‌سرایی رسید. ایستاد تا خستگی را از تن به در کند. از شتر پایین آمد. به گوشه‌ای افتاد و نشست. همراهانش که قبل از او آن‌جا بودند آتشی برپا کرده بودند که هنگام رفتن یادشان رفت خاموشش کنند. باد آتش را شعله‌ور می‌کرد. مرد نگاهی به آتش کرد و ناگهان مار بزرگی را دید که در میان آتش گیر افتاده بود و از هیچ طرف راه فراری نداشت. او که مهربان و نازک‌دل بود، با خود گفت: «اگرچه مار دشمن انسان و خطرناک است، در حال حاضر درمانده شده و دارد می‌سوزد. از مردانگی به دور است کمکش نکنم.» برخاست و توبره‌اش را که در آن نان خشک ریخته بود خالی کرد و بر سر چوبی بلند بست. بعد میان آتش برد و جلوِ مار گرفت. مار بزرگ هم به سرعت درون توبره رفت. مرد بلافاصله توبره را از میان آتش بیرون کشید و مار را نجات داد. بعد هم توبره را از سر چوب جدا کرد و آن را زمین گذاشت و به مار گفت: «حالا هر کجا که می‌خواهی برو!» مار نگاه معنی‌داری به مرد مسافر کرد و به حرف آمد و گفت: «ای جوان‌مرد، اگر چه تو به من نیکی کردی و جانم را نجات دادی؛ اما خود می‌دانی که دشمنی بین مارها و انسان‌ها ریشه‌دار است. تو با دشمنت راه دوستی پیش گرفتی و کمکش کردی. این کار تو اشتباه است. به همین جهت تا تو را نیش نزنم و زهرم را خالی نکنم از این‌جا نمی‌روم. حال اختیار با توست که اول تو را نیش بزنم یا شترت را.» مرد مسافر که اصلاً انتظار شنیدن چنین حرف‌هایی را نداشت، با صورتی رنگ پریده و صدایی لرزان که بوی التماس می‌داد گفت: «آخر من در حق تو نیکی کردم و جانت را نجات دادم. تو جواب خوبی را با بدی می‌دهی؟» مار مصمم‌تر از قبل گفت: «کار من درست است. اگر می‌خواهی به صدق گفتارم پی ببری بیا کسی را به عنوان گواه بگیریم و از او بپرسیم تا او میان ما حکم کند.» مرد مسافر که فکر می‌کرد راه نجاتش همین است، پذیرفت تا کسی میان آن دو حکم کند. چشم انداختند به بیابان. از دور گاومیشی را دیدند که در صحرا می‌چرید. مار گفت: «بیا از او بپرسیم!» پیش گاومیش رفتند. مرد پرسید: «گاومیش! آیا کسی که خوبی در حق کسی می‌کند سزایش بدی است؟» گاومیش اخم‌هایش را درهم کرد و محکم جواب داد: «بله، مرام آدمیان این است که خوبی را با بدی جواب بدهند. تا چندی پیش من در خدمت یکی از همین آدم‌ها بودم. هر سال یک بچه برایش آوردم و خانواده‌اش از شیر من استفاده‌ می‌کردند تا وقتی من بودم سفره‌ی‌شان پربرکت بود. همین که پیر شدم و نتوانستم دیگر بچه‌ای بیاورم، صاحب من فوری رفت و قصابی آورد و مرا به او فروخت تا قصاب مرا بکشد و گوشت و پوست من را بفروشد....» گاومیش که حالا دیگر خشمگین و عصبانی شده بود به مرد مسافر نگریست و گفت: «پاداش این همه خدمت من این بود. عادت شما انسان‌ها این است که خوبی را با بدی جواب بدهید.» مار گفت: «حرف‌های گاومیش را شنیدی؟ پس حالا....» مرد مسافر حرف مار را قطع کرد و گفت: «شرط عقل نیست که فقط به یک گواه بسنده کنیم. بیا از کس دیگری هم بپرسیم!» مار پذیرفت. بعد نگاه کردند و از دور درختی را دیدند. نزد آن درخت رفتند و ماجرا را برایش تعریف کردند. درخت هم حرف مار را تأیید کرد و به مرد مسافر گفت: «در برابر خوبی‌های بسیاری که برای شما انسان‌ها کرده‌ام، رنج‌های بسیار کشیده‌ام. من درختی تنها در این بیابان هستم و می‌بینی که درخت دیگری در این حوالی نیست. کاروانیانی که در صحرا حرکت می‌کنند، طاقت آفتاب سوزان را ندارند. همین که به من می‌رسند می‌آیند و در سایه‌ی من استراحت می‌کنند. بعد که خستگی از تن‌شان بیرون رفت آن وقت یکی‌شان می‌گوید شاخه‌های این درخت برای درست کردن تیر خیلی خوب است. دیگری می‌گوید با چوب آن می‌توان درهای بزرگ و تخت‌های زیبا ساخت. بعد هم تبر برمی‌دارند و شاخه‌های مرا قطع می‌کنند و به حق من که به آن‌ها سایه داده‌ام توجهی نمی‌کنند. سزای نیکی به آدمیان جز بدی چیز دیگری نیست.» مار پوزخندزنان گفت: «این هم گواه دوم. حال دیدی که حرف من درست است. پس خودت را آماده کن تا آنچه را که شما در مقابل خوبی دیگران به آن‌ها می‌دهید این بار نصیب خودتان شود.» ترس همه‌ی وجود مرد مسافر را گرفته بود. هیچ راهی برای فرار از دست مار به نظرش نمی‌رسید. با صدای لرزان گفت: «اگر فقط یک نفر دیگر گواهی به انجام این کار دهد، من هم آن را می‌پذیرم.» مار گفت: «هیچ راه فراری وجود ندارد. چاره‌ی دیگری نداری، باشد. گواه سوم را هم می‌پذیرم.» روباهی که در آن حوالی نظاره‌گر اتفاق‌ها و حرف‌های میان مرد مسافر و مار بود، خودش را به آن‌ها نشان داد. مار گفت: «بیا از این روباه بپرسیم.» آن دو نزد روباه رفتند و پیش از آن که مرد مسافر از روباه سؤال کند و نظرش را بخواهد، روباه با صدای بلند که شبیه فریاد بود گفت: «ای مرد، تو نمی‌دانی که پاداش خوبی، فقط بدی است؟» برای چند لحظه سکوت حکم‌فرما شد. بعد روباه رو‌به مرد مسافر کرد و به آرامی گفت: «بگو ببینم تو در حق مار چه خوبی کرده‌ای؟» مرد مسافر گفت: «این مار در آتش سوزان گیر افتاده بود. دیدم هیچ راه فراری ندارد. دلم به حالش سوخت و نجاتش دادم.» روباه گفت: «ای مرد، از چهره‌ات پیداست که تو مرد خوب، مؤمن و باخدایی هستی؛ پس چرا دروغ می‌گویی؟» مرد گفت: «هر چه گفتم راست بود.» روباه با تعجب گفت: «من هرگز این سخن تو را باور نمی‌کنم. توضیح بده ببینم تو او را چگونه از آتش نجات دادی!» مرد گفت: «وقتی دیدم آتش زبانه می‌کشد، به طوری که حتی نمی‌شد به آن نزدیک بشوم، توبره‌ام را بر سر چوبی بلند بستم و چوب را در آتش کردم تا مار در توبره رفت. آن‌گاه چوب را کشیدم و او را از آتش بیرون آوردم.» روباه در حالی که سعی می‌کرد تعجبش را بیش‌تر نشان دهد، دستش را به طرف توبره برد و گفت: «آخر توبره‌ای به این کوچکی چه طور ممکن است ماری به این بزرگی را در خود جای دهد؟ بیا و حرفت را ثابت کن! در توبره را باز کن و مار درون آن برود تا صدق گفتارت ثابت شود. بعد من میان شما حکم می‌کنم.» مرد مسافر بدون آن که حرفی بزند سر توبره را باز کرد و بر زمین نهاد. مار مغرور به مکر روباه فریفته شد و با خود گفت: «این روباه حیوان باهوشی است و برای این که به عدالت حکم کند و گواه باشد، می‌خواهد از تمام جریان به درستی مطلع شود.» بعد هم بدون آن که حرفی بزند به آرامی خزید و داخل توبره رفت. بلافاصله روباه به مرد گفت: «زودباش در توبره را محکم ببند!» و مرد هم همین کار را کرد. روباه گفت: «بدان که هرگاه دشمنت را در بند کردی به او مهلت مده که اگر او از بند خلاصی یابد تو در امان نیستی.» مرد مسافر گفت: «راست می‌گویی. آن دفعه که از سر خیرخواهی از سوختن در آتش نجاتش دادم می‌خواست جواب خوبی‌ام را با ریختن زهرش جبران کند. حال که او را در بند کردم اگر نجات یابد دیگر هیچ.» بعد هم توبره را بلند کرد و با قدرت و شدت تمام به زمین کوبید و با همان چوب که نجاتش داده بود بر سرش کوفت و مار را کشت. مرد مسافر سوار بر شتر به راهش ادامه می‌داد و به حرف‌های گاومیش و درخت فکر می‌کرد و این که آیا نظر دیگر جانداران نسبت به انسان‌ها همین است....! منبع: جوامع الحکایات و لوامع الروایات، محمد عوفی
CAPTCHA Image