آسمانه - کوچه باغ


تابستان‌ که‌ بود، صبح‌ها خیالم‌ را خورشید می‌کردم‌ و از پشت‌ کوه‌های‌ شرِ برایت‌ دست‌ تکان‌ می‌دادم‌. تو به‌ من‌ سلام‌ می‌کردی‌؛ لبخند می‌زدم‌. ظهرها آفتاب‌ می‌شدم‌ و با تمام‌ وجود، وجودت‌ را حس‌ می‌کردم‌ و تو آغوش‌ برگ‌های‌ سبزت‌ را برایم‌ باز می‌کردی‌. عصرها خیالم‌ را گنجشکی‌ می‌کردم‌ و به‌ روی‌ شاخه‌های‌ انبوهت‌ می‌فرستادم‌؛ امّا خیال‌ کوچکم‌ میان‌ دستان‌ سبز تو گم‌ می‌شد. غروب‌ها نسیم‌ می‌شدم‌ و به‌ آرامی‌ نوازشت‌ می‌کردم‌ و شب‌ها ستاره‌ای‌ که‌ تا سپیده‌ نگاهت‌ می‌کرد. یک‌ بار در میان‌ قطره‌های‌ باران‌ خودم‌ را جای‌ دادم‌. از آن‌ بالا، از کنار ابرهای‌ سپید، دوان‌ دوان‌ آمدم‌ تا به‌ تو رسیدم‌ و در یکی‌ از دستان‌ سبز تو که‌ آن‌ها را همچون‌ جام‌های‌ زمرّدین‌ برای‌ طلب‌ باران‌ به‌ سمت‌ آسمان‌ بلند کرده‌ بودی‌، افتادم‌. ناگهان‌ تو مرا روی‌ خاک‌های‌تر رها کردی‌ و بعد مرا نوشیدی‌. از آوندهایت‌ عبور کردم‌ و روی‌ یکی‌ از شاخه‌هایت‌ جوانه‌ شدم‌. آن‌ لحظه‌ چه‌قدر خوب‌ و دل‌انگیز بود. فکر می‌کردم‌ برای‌ همیشه‌ خیالم‌ مانند برگ‌ سبزی‌ در وجود تو باقی‌ می‌ماند. امّا... امّا کاش‌ آن‌ روز هیچ‌ وقت‌ نمی‌آمد. عصر سرد پاییزی‌ بود و باد تندی‌ می‌وزید. روزی‌ که‌ مثل‌ همیشه‌ دستان‌ سرد و مهربان‌ تو گنجشک‌ کوچک‌ خیالم‌ را در بر گرفته‌ بود. تمام‌ برگ‌هایت‌ زرد شده‌ بود، اما آن‌ جوانه‌ هنوز سبز بود. دست‌ غارت‌گر پاییز آمد و تو را عریان‌ کرد. جوانه‌ی‌ سبز خیالم‌ روی‌ زمین‌ افتاد. تو از سرمای‌ استخوان‌سوز لرزیدی‌ و آرام‌ چشمانت‌ را بستی‌ و جوانه‌ی‌ کوچک‌ خیال‌ من‌، صبح‌ فردای‌ آن‌ روز زیر کفشم‌ له‌ شد.
CAPTCHA Image