چشمه چشمه نور

نویسنده


خواندید: قوم ثمود به صالح گفتند: «از خداوند بخواه تا از کوه شتر بیرون بیاید.» او نیز دعا کرد و شتر بسیار بزرگی از دل کوه بیرون آمد. برگزیدگان قوم ثمود به صالح ایمان آوردند. آنگاه همه حرکت کردند تابه شهر بیایند و این خبر را به مردم بدهند؛ امّا در راه همهی آنها دوباره کافر شدند. وقتی به شهر رسیدند، فقط پنج نفر مانده بودند که به صالح ایمان داشتند. بقیّهی مردم حرف این پنج نفر را نپذیرفتند. صالح گفت: «بالاخره امروز نشانهی بزرگ خدا در میان شماست. این شتر یک روز در میان، آب چشمه را میخورد. اگر به او آزاری برسانید خداوند شما را عذاب میکند.» سران قوم ثمود که میترسیدند مردم به صالح ایمان بیاورند به فکر نابود کردن شتر افتادند. ادامهی داستان پیرمردی که هنوز دستش میلریزد برخاست و فریاد زد: «ساکت باشید. یک ساعت است که اینجا نشستهاید و آه و ناله سر دادهاید. یک نفرتان حرف درستی نمیزند.» یکی در جواب پیرمرد گفت: «تو میگویی چهکار کنیم! شتر صالح دردسر بزرگی برای ما شده است. او همهی آب چشمه را میخورد.» دیگری گفت: «کاش فقط آب چشمه را میخورد! میترسم سرانجام جادوی بزرگ صالح، کار دستمان بدهد. دیروز دو جوان را دیدم که دربارهی این شتر حرف میزدند.» یکی دیگر گفت: «شنیدهام بعضی از جوانها به کوه میروند و جای بیرون آمدن شتر را تماشا میکنند. بالاخره سحر و جادوی صالح کار خودش را میکند و مردم حرف او را باور میکنند.» پیرمرد لرزان گفت: «حرص و جوش من هم برای همین است. ما باید کار را تمام کنیم.» ـ چگونه؟ چند نفر با هم این کلمه را بر زبان آوردند. پیرمرد گفت: «باید شتر را بکشیم.» بعد چهرهاش را درهم کشید و با تنفر فریاد زد: «آری باید او را بکشیم و از شرش خلاص شویم.» یک نفر دیگر از بزرگان قوم ثمود برخاست و روبه جمعیت کرد: «چه کسی حاضر است این کار را بکند؟» همه به هم نگاه کردند. هر کس منتظر بود تا دیگری داوطلب شود. همان مرد دوباره گفت: «هر کس این کار را بکند هر چه بخواهد به او میدهیم. او پیش ما جایزهی بزرگی دارد.» سپس خندید و ادامه داد: «او را تا آخر عمرش خوشبخت میکنیم.» ناگهان مردی بلند شد و جلو آمد. سرها بهسوی او چرخید. چشمهای سیاه و پوست سرخش قیافهی عجیبی از او ساخته بود. مرد سرخچهره چند قدم جلوتر آمد: «من با شما پیمان میبندم که شما را از شرّ آن شتر خلاص کنم...» سپس به شکل مرموزی خندید و دندانهای بزرگش را به نمایش گذاشت: «ببینم! شما به وعدهی خودتان پای بندید؟ هر چه خواستم میدهید؟» مردی که روبهروی او بود با خوشحالی گفت: «این چه حرفی است «قُدار»؟ معلوم است که تمام خواستههای تو برآورده است.» مرد سرخپوست شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و در هوا چرخ داد و محکم روی زمین کوبید. نوک شمشیر خاک را شکافت و در آن فرو رفت. قدار فریاد زد: «اینطور، اینطور گردن شتر را قطع میکنم.» بزرگان قوم ثمود گردن کشیده بودند و با هیجان او را مینگریستند. ناگهان صدای مرد دیگری بلند شد: «چه میگویی قدار؟ این کار از عهدهی یک نفر ساخته نیست.» مردم نگاه از قدار برگرفتند و بهسوی صدای جدید گردن کشیدند. این یکی کمان بزرگی را در دست گرفته بود و جلو میآمد. چند قدم که جلو آمد کمانش را سر دست گرفت، تیری در آن گذاشت و رها کرد. تیر زوزه کشید و از بالای سر مردم گذشت و در تنهی درخت فرو رفت. مرد کمان بهدست قیافهی مغرورانهای به خود گرفت. ـ این شتر بهراحتی دَم شمشیر نمیآید. باید در کمین او نشست و در یک فرصت تیری به پای او زد. آن وقت با شمشیر گردنش را برید! قدار جلو آمد. لبخند میزد و چشمهایش میدرخشید: «آفرین، دوست من «مصدع» برای این کار شریکی بهتر از تو نیست.» جمعیت فریاد کشیدند و قدار و مصدع را تشویق کردند. از روز بعد بزرگان قوم ثمود برای کشتن شتر لحظهشماری میکردند. *** روز بعد از راه رسید. آفتاب تازه بالا آمده بود. قدار و مصدع از خانه بیرون آمدند. آنها راه چشمه را گرفتند و رفتند. از شهر که خارج شدند دشت بزرگ در برابرشان بود. آب چشمه در زیر نور آفتاب صبح از دور میدرخشید. آن روز نوبت نوشیدن شتر بود. هیکل بزرگ شتر از دور پیدا بود. شتر سر در آب کرده بود و بیتوجّه به اطراف خود با دهان بزرگش آب را میبلعید. قدار و مصدع آهسته با هم پچپچ کردند و سپس از هم جدا شدند. قدار شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به سرعت بهسوی درختی که نزدیک چشمه بود بهراه افتاد و پشت آن ایستاد. از آنجا فاصلهی زیادی با شتر نداشت. هیکل تنومند و درشت شتر در برابرش بود و همچنان گردن را خمانده بود و سر در آب داشت. قدار شمشیر را در مشت فشرده و منتظر ماند تا مصدع کارش را شروع کند. مصدع چند قدم جلوتر از قدار ایستاد و تیری در کمان گذاشت و یکی از پاهای شتر را نشانه رفت. سپس کمان را تا آخر کشید. صدای زقزق آهستهای از کمان بلند شد. مصدع یک چشمش را بست و با دقت بیشتری نشانهگیری کرد. حالا فقط مانده بود که کمان را رها کند. یک لحظه چشم دیگرش را هم بست و باز کرد. نوک تیر هنوز روی پای شتر نشانه رفته بود؛ امّا ناگهان بچهشتر را دید که کنار مادرش ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. چرا او را ندیده بود. آنقدر در فکر خود شتر بود که بچهاش را از یاد برده بود. انگشتانش را دوباره روی زِه کمان محکم کرد و آن را بیشتر کشید و ناگهان آن را رها کرد. تیر مثل شهابی از کمان جدا شد و به سرعت برق از جلوِ چشمش پرواز کرد و همان دَم نالهای جانسوز از شتر برخاست. قدار درجا خشکید. صدای نالهی شتر وحشتناک بود. از پشت درخت سرک کشید و مصدع را نگاه کرد. مصدع نیز دستهایش در هوا مانده بود. هر دو از صدای نالهی شتر وحشت کرده بودند. مصدع یک لحظه بچهشتر را دید که وحشت زده میدود و بهسوی کوه میرود. بعد به شتر نگاه کرد که با پای خونآلود روی زمین میغلتید. مصدع به خود آمده و بهسوی درخت دوید و فریاد زد: «چرا خشکت زده؟ زود باش کارش را تمام کن!» با فریاد مصدع قدار از جا تکان خورد. شمشیرش را دور سرش چرخاند و نعرهزنان بهسوی شتر دوید. شتر هنوز در خون خود میغلتید. قدار با قدرت، دو دستش را پایین آورد. شمشیر در سینهی شتر فرو رفت. شتر دوباره ناله زد. قدار شمشیر را بیرون کشید. کار شتر تمام شده بود. مصدع و قدار لبخندزنان به همدیگر نگاه کردند. ادامه دارد.
CAPTCHA Image