نویسنده
رختخواب گرم و نرم
مامان رختخوابها را پهن کرده بود داخل هال. مادربزرگ داشت قرآن میخواند. بابا هم شبکار بود. برای همین نیامده بود خانه. من داشتم مسواک میزدم. مریم تا مرا دید که دارم مسواک میزنم، رفت توی رختخوابی که خیلی خوب و نرم بود. وقتی مسواکم تمام شد. رفتم طرف رختخواب و روبه مریم گفتم: «مریمخانوم مسواک یادتون نره!»
مریم همانطور که رختخواب را سفت چسبیده بود گفت: «ببخشید زهرا خانوم! دندان خودمه. دلم میخواد که کِرما داخلش کِیف کنند.»
من هم به خاطر اینکه او را از رختخواب بلند کنم رفتم و به مامان گفتم که مریم مسواک نزده. مامان از آشپزخانه گفت: «مریم چهقدر مرا حرص میدی. برو اون مسواکرو به دندونات نشون بده! خب این دندونات پوسید.»
مریم عصبانی روبه من کرد و گفت: «یکی طلبت زهرا. آخر هم کار خودترو کردی!»
وقتی از رختخواب بلند شد، رفتم طرف رختخواب. چهقدر نرم بود و لذّت داشت! توی همین فکرها بودم که مریم آمد و یکی زد پشتم. گفتم: «مگه مشکل داری که میزنی؟»
مریم گفت: «زود از رختخواب بلند شو؛ چون امشب نوبت منه... اَ... اَ... بلند شو دیگه... مامان!» همینطور که من و مریم داشتیم دعوا میکردیم، مادربزرگ قرآن را بست و گذاشت روی طاقچه، بعد هم آمد طرف ما.
ـ مریم، زهرا. مادر تورو خدا بلند شید از این رختخواب برید یه جای دیگه دعوا کنید. میخوام بگیرم بخوابم.
مریم گفت:«ولی... چرا... اینجا؟ توی این رختخواب میخواهید بخوابید؟»
مادربزرگ گفت: «خب مگه چی میشه. برید یه جای دیگه دعوا کنید.» بعد هم آمد و روی رختخواب خوابید و پتو را کشید روی خودش. تسبیحش را از گردنش درآورد و شروع کرد به ذکر گفتن.
ارسال نظر در مورد این مقاله