گزارش


تا صبح چیزی نمانده! امّا هنوز هزارهزار فکر و خیال و امّا و آیا باقی است! باید تا صبح، منتظر بود! صبح، شروع همهی قصههای قشنگ است و همه دیدارهایی که خاطرهها را رنگ میزند! صبح، تمام درهای بسته، دوباره باز میشوند. آن وقت میتوانی وارد شوی. وقتی وارد شدی، وقتی در هیاهوی خندهها و فریادها گم شدی، وقتی تکرارهای شیرین را لمس کردی و دلت، تاپتاپ کرد و لرزید، وقتی بوی گچ، بوی رنگ تازهی تختهسیاه و بوی دفتر و کتابهای نو، مشامت را نوازش داد، وقتی دیدار دوست، برایت مژده شد، وقتی گفتند: «برپا»، و وقتی شنیدی، «بهنام خدا»... صبح میدمد؛ صبح دوستی؛ صبح شعور و صبح امیدو انتظاری دلچسب که ارمغان رسیدن است؛ رسیدن به امّید؛ رسیدن به زندگی و رسیدن به هر چه که میتواند تو را به یک آیندهای خوب و روشن، نزدیک کند. روز اول ماه مهر، که ماه محبّت و دوستی است. همهی اینها را در خاطرت بنویس. در ذهنت یادداشت کن؛ چون زمان خیلی زود میگذرد. زودتر از آنچه که تو و من، فکر میکنیم. همهچیز را به یاد بسپار. شاید تو نیز بخواهی روزی در پاسخ این سؤال که: «جالبترین و به یادماندنیترین خاطره از روز اول مهر و باز شدن مدرسهها کدام است؟ و اگر خاطرهای نداری، آیا به یاد داری با چه احساس و فکری، وارد مدرسه شدی؟» برای دیگران حرفی بزنی و جوابی بدهی. *** محمود حکیمیـ نویسنده و محقّق یاد آقای غروی بخیر! معلم کلاس پنجم دبستانم را میگویم! او مشوق جدّی من برای نوشتن بود. چندینبار در زنگ انشا، مقالاتی را نوشته و خوانده بودم که خیلی مورد توجه بچهها و وی قرار گرفته بود؛ طوریکه یک روز، پس از آنکه زنگ تفریح را زدند مرا صدا کرد و گفت: «انشاهایت را خیلی خوب مینویسی. جملههایی را که در آنها بهکار میبری همه بجا و خوب است.» آقای غروی میگفت و میگفت و من در وجودم از شادی پرواز میکردم. او در پایان صحبتهایش علّت را جویا شد. علّتی که هنوز پس از گذشت سالها، وقتی به آن فکر میکنم، دچار احساس شگرف و زیبایی میشوم که با هیچ بیانی، عظمت و روح کلام موجود در آن را، نمیتوانم بر زبان بیاورم. بنابراین بسیار ساده باید بگویم، روز اول مهر بود، روزی که همهی بچهها، با شور و شوق، بهطرف مدرسهها روانه میشوند. در آن روز، من هم مانند هر سال در اوّلین روز درس، با مجموعهای از احساسات گوناگون به مدرسه رفتم و در نهایت، روی یکی از نیمکتهای کلاس چهارم دبستان نشستم. نمیدانم چه شد که بعد از ساعتی معلم، مجلهی «دانشآموز» به سردبیری «اقبال یغمایی» را در اختیار من قرار دارد. جمله به جمله و خط به خط مطالب را خواندم. از آن روز به بعد، من به آن مجله و در کُل، به مطالعه و کتاب، علاقهی زیادی پیدا کردم. حاصل مطالعات من، شد توانایی در ارایه و نوشتن انشاهای خوب. صحبتم که تمام شد، آقای غروی گفت: «من هم برای تو یک پیشبینی خوب دارم. اینکه تو، در آینده نویسندهی مشهوری خواهی شد. امّا حالا تا آینده برسد، باید یک قولی به من بدهی. باید سعی کنی از هفتهی آینده روزهای شنبه یک روزنامهی دیواری تهیه و در ویترین مخصوص نصب کنی تا بچههای دیگر آن را مطالعه کنند.» خوشحال شده بودم و در عین حال غافلگیر! با خودم فکر میکردم: «آیا میتوانم؟» به آقای غروی گفتم:«ببخشید! برای من کمی مشکل است هر شنبه این کار را انجام بدهم. اگر اجازه بدهید بشود ماهی یکبار، آن هم با همکاری چندتا از همشاگردیهای دیگر.» وقتی موافقت آقای غروی را گرفتم، برای اوّلین روزنامه دست بهکار شدم و توانستم به مرور، 6 روزنامهی دیواری، تهیه کنم. آن سال گذشت. سال آخر دبستان، باز هم آقای غروی معلم انشایمان بود. در آن سال هم مجدداً کار تهیهی روزنامههای دیواری را با دوستانم ادامه دادم و توانستم 9 روزنامه آماده کنم. و این سرآغاز جدیتری برای نزدیک شدن من به نوشتن و نویسنده شدن بود. چند سال بعد، داستانها و مقالههایم در کیهانبچهها بود. سالها از آن دوران میگذرد. در تمام این سالها تحقیق کردم و نوشتم و خواندم تا آخرین نتیجه 133 کتاب من چند ماه گذشته تحت عنوان «در مدرسه پروین اعتصامی» منتشر شد. یاد مجلهی دانشآموز و معلمی که آن را با من آشنا کرد و آقای غروی عزیز که امیدوارم همچنان زنده باشد بخیر! معلم و معلمهایی که مرا بهسوی نویسنده شدن هدایت کردند. یاد همگیشان بخیر! یاد روز اول مدرسه، مهرِ مهربان بخیر! میکاییل شهرستانیـ بازیگر، کارگردان و مدرس بازیگیری از کودکی یا نوجوانی گفتن کمی سخت است. با این همه فاصله، آن هم در عصر دورهای که همه میخواهیم بزرگ باشیم و البته، بزرگنمایی هم میکنیم بسیار، چگونه میتوانیم با کودکیها و نوجوانیها همراه شویم؟ بازگشت به کودکی و پرداختن به آن، کار آسانی نیست؛ امّا، هنگامی که چشم برهم میگذاریم و به آن دوران، که بیشتر حالت یک سفر درونی را دارد، برمیگردیم، چیزهایی را به یاد میآوریم که شاید مشخصترینش مربوط به مدرسه، و مخصوصاً روز اول مهر و شروع درس و مشق است. کیف نو، لباس نو، یقههای ارمک، موهای از ته تراشیده، بوی گچ، بوی تختهسیاه و نیمکتهای نو و تازه. حضور معلم و در سالهای بعد، معلمهای گاه جدید که با لبخندی از ما پذیرایی میکردند! تمامی این خاطرههای مهربان، یا ترسهای پیدا و نهان دلشورههای ناشناخته، سرخوشیها و ذوقهای کودکانه، سفری است زیبا که متأسفانه خیلی زود به پایان میرسد. مثل تمام شدن سریع فصلها؛ بهار، پاییز، تابستان. یادشبخیر شبهای تابستان و شیطنتهای کودکانه هنگام مشق نوشتن! یادشبخیر از درس و مدرسه با خواهر و برادر گفتن در وقت خواب شبانه در سکوت پشتبامها! یادش بخیر. کودکیها، نوجوانیها، درس و مشق و انشاهای جورواجور که هنوز لحظههایی ما را به زمانی هدایت میکند که همه بیخبری و ذوق و طپش دل و شاد زیستن است! یادشبخیر روز اول مهر که روز مهربانیها و ورود به دنیایی از آگاهیهاست! سوسن طاقدیسـ نویسنده کوچک بودم. همسایهای داشتیم که آنها هم دختر کوچکی داشتند به نام «سوسن»! خانواده ما «سوسنها»، هر یک، اسم ما را گذاشته بودند سوسن آن طرفی! سوسن آنطرفی بزرگتر از من بود. بنابراین وقتی 7 ساله شد و روز اول مهر، توانست زودتر از من به مدرسه برود. او که به مدرسه رفت، غصههای من شروع شد. چرا که فکر میکردم چون اسم هر دوتایمان یکی است، من هم باید مثل او به مدرسه میرفتم! آنقدر غصه خوردم و جیغ و داد کردم تا عاقبت مادربزرگم که یادشبخیر، مجبور شد برود پیش یکی از همسایهها که معلم بود! آن هم معلمی که در دبستان پسرانه تدریس میکرد! معلم، برای رعایت احترام مادربزرگ، مرا از فردای آن روز، همراه خودش به مدرسه برد! امّا رفتن به آن مدرسه همان و اذیت و خندیدن بچهها به من، همان! من که معنی این کارها را نمیدانستم و فکر میکردم خوب، مدرسه است و بچهها هم همه، میتوانستند بروند آنجا، پس چرا بچهها باید مرا اذیت و مسخره کنند. از مدرسه فراری شدم؛ امّا اشتیاق مدرسه، از من دست برنداشت! یادم است در همان چندین روزی که همراه معلم همسایه به مدرسهی بچهها رفتم، معلم حتی برای اذیت نشدن من، مرا میگذاشت در یک کلاس خالی و در را هم میبست. و این فرصت مناسبی بود تا به سراغ گچ و تختهسیاه که بهجای دیوار، روی یک چهارپایه بود بروم. در یکی از روزها، تختهسیاه از روی چهارپایه افتاد روی من. تلاش یک بچه 5 ساله دیدنی بود! بالاخره در میان خندهی پسر بچهها، که بر اثر سر و صدا، متوجه موضوع شده و از لای در کلاس، مرا تماشا میکردند، تخته را دوباره روی چهارپایهاش قرار دادم؛ آن هم در حالیکه از سرتاپا، گچی شده بودم. آن روز معلم همسایه مرا با همان وضع به خانه آورد و من تا 2 سال بعد که به سن مدرسه برسم، منتظر رفتن به کلاس و نشستن روی نیمکت و نوشتن با گچ روی تختهسیاه، باقی ماندم! یادشبخیر! زمان چهقدر زود میگذرد. فریبرز بیاتـ روزنامهنگار اول مهر، اول مهر است. برای همه، برای من، برای پسرم که شاید تکرار کمرنگ نسل گذشته خود است. کارهای زیاد و گرفتاریها، خاطرههای روز اول مدرسه را از ذهن من، تقریباً پاک کردهاند؛ امّا حرفهای پسرم را بعد از نخستین روز مدرسه، هنوز به یاد دارم. حرفهایی که هر وقت آنها را به یاد میآورم، ناخودآگاه مانند کودکی او، یک کلمه را تکرار میکنم: «چرا؟» روز اول ماه مهر بود. مثل خیلی از پدرـ مادرها، دست بچهام را گرفتم و بردم مدرسه و در گوشهای ایستادم. خیلی زود حیاط مدرسه راهـ راه شد! یعنی بچهها صف بستند! یکی از بچهها که بلندقدتر و درشتتر از بقیه بود برای مبصری انتخاب شد. مبصر راه افتاد میان این صف و آن صف. از همان دور، چشم از پسرم برنمیداشتم! مبصر به او رسید. ناگهان با نوک کفشش بهپای او کوبید و گفت: «راست بایست! صاف، برو توی صف!» مقدمات مربوط به کلاس بچهها تمام شد. بچهها صف را کنار گذاشتند و هر یک به طرفی دویدند. پسرم هم دوانـ دوان پیش من آمد و بیمقدمه گفت:«چرا؟ چرا با پایش مرا زد؟ چرا بهجای زدن، صحبت نکرد؟» از نظم و انضباط برایش حرف زدم، در حالیکه به این مسأله فکر میکردم «نظم مقتدرانه»! امّا آیا و اقعاً معنی نظم باید همراه با چنین اقتدارهایی میبود؟ آیا نظم بدون زور و نظم بدون خشونت وجود نداشت؟ با خودم فکر کردم و نتیجه گرفتم که مدارس ما، و یا حداقل، این مدرسه، چرا باید اوّلین روز از مدرسه را، با چنین درسی برای بچهها، شروع کند؟ شروعی که برای دویستـ سیصد شاگرد و بعضی در مقطع اول، این چنین آغاز شود؟ آن هم بدون آنکه تفاوتها در نظر گرفته شود. آیا شخصیت بچهها، رسمیت ندارد؟ یا اینکه با این استقبال تلخ، روحیهی اولیها و چهبسا دومی و سومی و چهارمیها را برای پذیرش یا آمادگی زدنهای بعدی آماده میکردند؟ آن هم آمادگی که منجر به تخریب ذهن بیآلایش بچهها میشد؟ سؤال پسر من، که شاید سؤال دهها پسربچهی دیگر در آن زمان بود، سؤال به ظاهر ساده، امّا پُرمعنایی بود که اگر بهدرستی و با صبر و حوصله به آن فکر کنیم، متوجه بسیاری از نادرستیها خواهیم شد. یادم میآید خود من هم، خیلیخیلی سخت، در مدرسه طاقت میآوردم! شاید ناخودآگاه از چیزی که در آن زمان نمیدانستم اسمش ناامنی است، میترسیدم! ترسی از شروع اول ماه مهر که بعد، با حالت و سؤال پسر کوچکم، جوابش را یافتم! جعفر ابراهیمی (شاهد)ـ شاعر 57 سال پیش، در 7 سالگی، رفتن به مدرسه برای من نخستین حادثهی بزرگ زندگیام بود. حادثهای شیرین و رؤیایی و آمیخته به ترس و اضطراب. همان روز اول مدرسه به ما کتاب فارسی دادند؛همان کتابی که چند روز بعد مرا با «دارا» و «آذر» آشنا کرد. «دارا» و «آذر» که هنوز هم برایم ناشناختهاند. کتاب فارسی در دستم بود. از مدرسه بیرون آمدم و بهطرف خانه راه افتادم. راه خانهی ما طوری بود که باید حتماً از توی بازار عبور میکردم. روستای ما بازار بزرگی داشت. یا لااقل من اینطور فکر میکردم. آن روز «جانتایی»ام را انداخته بودم روی دوشم و میرفتم.کتاب فارسی را توی دستم گرفته بودم. نمیدانم «جانتایی»ام پُر بود و یا عمداًکتاب را توی «جانتایی» نگذاشته بودم تا مردم توی بازار ببینند که من در اوّلین روز مدرسه کتاب گرفتهام. «جانتایی» کیف ما بچهدهاتیها بود! پارچهای و دستساز مادرها. وقتی میخواستم از بازار عبور کنم، احساس کردم حال عجیب و تازهای در من پیدا شده است. انگار چیز ناشناختهای در من متولد شده بود! همهچیز و همهجا و همهکس برایم تازگی داشتند. قبلاً بارها و بارها از آن بازار رد شده بودم و بارها آن دکانها و قهوهخانهها و آن آدمها را دیده بودم؛امّا آن روز چیزهایی میدیدم که برایم تازه بودند. انگار سرزمین ناشناختهای را کشف کرده بودم و یا شاید گوشه ناشناختهای از خودم را! هوا خوب بود. احساس میکردم توی مِه فشردهای راه میروم. آسمان خیلی پایین آمده بود؛ طوریکه فکر میکردم چسبیده است به پشتبام دکانها! هوا بوی خوبی داشت. نمیدانم چه بویی. شاید بوی عید میداد یا شاید هم بوی شکلاتهایی که من خیلی دوست داشتم. زمین مثل مخمل نرم بود یا مثل گلسنگهای مخمل مانندی که روی سنگهای کوهستانی میرویند. گنجشکها بر شاخههای بید میخواندند و من حسّ میکردم صدای آنها با روزهای پیشین کاملاً فرق دارد. انگار همهی آن گنجشکها برای من و بهخاطر من جیکجیک میکردند. آن روز فهمیدم که من هم سهمی از آواز گنجشکها دارم و سهمی از آسمان آبی و زمین و هوا که بوی شکلات میداد! آن روز فهمیدم که من، من هستم! فهمیدم که غیر از آن جثهی کوچک و لاغر، غیر از ظاهر یک کودک 7 ساله، روح بزرگی در وجودم است. روحی که با روح هستی، هماهنگی دارد. با آسمان، گنجشکها، آدمها و طبیعت هماهنگی دارد. روحی که در پی یافتن جایگاه خود در دل آن روح بزرگ جهان هستی است و خدا را با تمام وجود لمس کردم و بوسیدمش! خدا هم نوازشم کرد. حسی که آن روز از هوا، فضا و روستای زادگاهم داشتم، دیگر به من دست نداد... شیرین بُنصدرـ نقاش و تصویرگر مدرسهها باز شده بودند، مثل هر سال، مثل هر زمان از شروع پاییز که نامش اوّل مهر است. دورهی دبیرستان بود؛انگار که قرنها پیش، وارد مدرسه شدم. روپوش به تن و کیف بهدست. بچهها چندتا چندتا توی حیاط ایستاده بودند. نگاهم کردند. رفتم طرف دفتر مدرسه. از کنار هر کدام از بچهها که میگذشتم یکجوری نگاهم میکردند. با خودم گفتم:«ای بابا، چهقدرسر و صورت روشن داشتن برای اینها عجیب است!» کارم در دفتر تمام شد. کلاسها تکبهتک آمادهی پذیرایی از بچهها میشدند. وارد کلاسی شدم که برایم مشخص کرده بودند. چندتا از بچهها ناگهان بلند شدند و ایستادند! نه، اینجا دیگر قضیه، قضیه تعجبآور سر و صورت روشن نبود! باید میفهمیدم. ناگهان چندتا از بچهها شروع کردن به خندیدن!نمیدانستم چه عکسالعملی باید داشتم باشم. پیش خودم فکر کردم: «آهان، حتماً اینبار برای غریب بودنم میخندند!» آخر برای اوّلین سال بود که وارد این دبیرستان شده بودم. بچهها مرا نمیشناختند. به بچهها نگاه کردم و روی یکی از نیمکتها نشستم. یکی از آنها گفت: «از همان موقعی که توی حیاط تو را دیدیم تا حالا، فکر میکردیم معلم زبان ما یا کلاسهای دیگر هستی! آن هم در حالیکه از روپوش پوشیدنت تعجب زیادی کرده بودیم؛ امّا حالا فهمیدیم که تو هم شاگردی!» خندهام گرفت و گفتم: «چرا فکر کرده بودید من معلم هستم؛ آن هم معلم زبانِِ روپوش به تن؟ خندهدار است!» همهی بچهها خندیدند و یکی گفت: «آخر ظاهر تو با هم ما فرق دارد. فکر کردیم خارجی هستی. برای همین گفتیم حتماً معلم زبانی!» آن روز تقریباً به شوخی و خنده و دوست پیدا کردن گذشت. وقت مرخصی، ناگهان با یکی از معلمهای مدرسهی قبلیام برخورد کردم. دویدم جلو. خیلی دوستش داشتم؛ چون همیشه مرا تشویق به نقاشی میکرد و میگفت:«آخر سر میدانم که نقاش خوبی میشوی.» علاقهی زیادی به نقاشی داشتم و در مسابقات هم همیشه به مقام اول میرسیدم. به هر حال، زمان گذشت و من نقاشی کردم و نقاشی و نقاشی تا با سختی زیاد شدم نقاش و تصویرگر؛ یعنی همانی که معلّم عزیزم برایم پیشبینی کرده بود. یادشبخیر! فرهاد حسنزادهـ نویسنده در آبادان زندگی میکردیم. کوچک بودم. زمانی گذشت و بزرگتر شدم. آنقدر که باید به مدرسه میرفتم. روز اول مهر بود و مدرسهی برادرم به مدرسه من نزدیک. پس با برادرم به طرف مدرسه رفتم. وارد مدرسه شدم. دیر شده بود. نه زیاد. نمیدانستم چه باید بکنم!تاه وارد جایی شده بودم که هیچ خبری از اوضاع و احوالش نداشتم. توی حیاط که رسیدم، ایستادم. یک آقا، که بعد فهمیدم به او «ناظم» میگویند، توی حیاط بود. چهرهای خشن با سر تراشیده و یک چوب در دست! نمیدانم آیا رسم پذیرایی در دیگر مدرسهها هم همینطور بود؟ به هر حال، آقای ناظم جلو آمد و به من، که نمیدانستم کجا هستم و به او چه باید بگویم، چوب زد!این شد یک خاطره و در ذهن من، باقی ماند، تا به امروز حتی! از طرفی دیگر، به مدرسه نگاه میکردم. مدرسهی خیلی بزرگی که در گذشته انگلیسیها ساخته و به آموزش و پرورش هدیه کرده بودند تا بچهها درس بخوانند! مدرسهی مهرگان در آبادان. فضای مدرسه در خاطرم ماند؛ همانطور که ناظم و چوبدست و پذیراییاش از یک کلاس اولی در یادم نشست! اینکه مدرسه همیشه ناظم دارد؛آن هم با یک چوب برای دیر نیامدن و خطا کردن بچهها! امروزه بچهها خیلی خوشبختند! چون روز اول مهر را با قرآن، شاخههای رنگینگل و بوی مطبوع اسپند همراه با فیلمبرداری و موسیقی و دیگر برنامههای شاد، میشناسند! امّا من، و شاید ما، روز اول مهر را با بغض و مظلومیتی کودکانه شناختیم!
CAPTCHA Image