آسمانه کوچه یخی

نویسنده


نخودی عصر تمدن روزی، روزگاری در شهری از شهرهای دور، که نمیدانیم کجا بود، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که از جوانی آرزوی داشتن بچهای به دلشان مانده بود. یک روز به طور اتفاقی پیرزن آش پخت و دوباره به طور اتفاقی مشاهده کرد که یک نخود سمج هِی به روی آش میآید. پیرزن قصهی ما هم که ننهگلی نام داشت، هِی آن را به ته دیگ میفرستاد. این کار چند بار اتفاق افتاد تا این که ننهگلی و نخود خسته شدند. ننهگلی از نخود پرسید: «تو کی هستی؟» و نخود جواب داد: «چاکر شما نخودی.» و منتظر ماند که پیرزن بگوید: «ما بیشتر»، که نگفت. ننهگلی گفت: «ببین، این که تو کی هستی اصلاً برای من مهم نیست. اصلاً از اولش هم اشتباه کردم که پرسیدم. فقط بگو کارت چیه که کلی کار دارم!» نخودی گفت: «به من خبر دادند که شما بچه میخواهید و من هم به این جا آمدم تا شما لطف کنید و مرا به فرزندی قبول کنید.» ننهگلی گفت: «ما بچه نمیخواهیم!» نخودی گفت: «مگر این جا شهری از شهرهای دور که نمیدانیم کجا بود، نیست؟» ننهگلی گفت: «چرا، ولی ما دیگه بچه نمیخواهیم! همین که گفتم، دست از سر کچلم بردار!» نخودی خواست بگوید شما که کچل نیستید، اما نگفت. او گفت: «ولی شما سالها بود که انتظار بچهای را میکشیدید. حالا که من لطف کردهام و آمدهام فرزند شما شوم، شما قبول نمیکنید؟» ننهگلی گفت: «اولاً این چیزها قدیمی شده و از مد افتاده، ثانیاً بچه داریم تا بچه. تو آن قدر ریزی که اصلاً به نظر نمیآیی. تازه، خوشتیپ و خوش قیافه هم که نیستی. چون مو نداری، نمیتوانی موهایت را سیخ سیخی کنی. البته این مدل هم دیگه از مد افتاده. ما تو محل آبرو داریم همه چیز که الکی نیست.» نخودی با ناراحتی گفت: «اگر بروم مو بکارم چی؟» ننهگلی با عصبانیت گفت: «تو چه قدر سمجی. تازه فقط موهایت نیست که خیلی تابلوست؛ تو دست و پا هم نداری. فقط یک زبان سه متری داری که دارد روی اعصاب من راه میرود. برو پی کار و زندگیات. زندگی کلی خرج دارد. ما خرج تو را نداریم بدهیم. تازه ما اصلاً حاضر نیستیم برای نخودی مثل تو که دست و پا هم ندارد یک شاهی پول خرج کنیم. ما اصلاً بچه نمیخواهیم. مگر بقیهی بچهها چه گلی به سر ننه باباهاشان زدند که ما به تو لطف کنیم و تو را به فرزندی قبول کنیم؟» نخودی گفت: «من میتوانم در کارها به شما کمک کنم.» و به ضربالمثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه اشاره کرد. ننهگلی گفت: «مگر ما خودمان این جوریایم!» متأسفانه چون معلوم نیست، این شهر کجاست، تصاویری از این عکسالعمل در دست نیست تا ما بفهمیم این جوری یعنی چه جوری. ننهگلی که همان پیرزن باشد اینها را گفت و نخودی را به ته دیگ فرستاد و نخودی هم که از زندگی به طور کلی افسرده و ناامید شده بود، دست از سماجت برداشت و به ته دیگ رفت. به این ترتیب: قصهی ما به سر رسید نخودی به ننهگلی نرسید
CAPTCHA Image