آسمانه کوچه سربالایی


همیشه وقتی دلم میگرفت، همهی غمهایم را توی دلم میریختم؛ تا آنجا که حتّی نزدیکانم متوجه این موضوع نمیشدند. تا این که پس از سالها احساس افسردگی شدید کردم. این غمها جمع شده بودند و حالا کولهباری تشکیل داده بودند و من توانایی به دوش کشیدن آن را نداشتم. اطرافیانم (مخصوصاً خانوادهام) از این رفتارم تعجب کرده بودند. مادرم میگفت: «چشمت کردند.» و مرتب اسپند دود میکرد. پدرم معتقد بود علت این رفتار من ضعیفی و لاغری است، اما هیچ کدام مرا درک نمیکردند. حالم روزبه روز بدتر میشد. دیگه برای زندگیام حرف نداشتم، و بهتر بگویم، هدفهایم را فراموش کرده بودم. از زندگی کردن، رفتن به مدرسه و کارهای تکراری و حتی حرف زدن با دیگران خسته شده بودم. یک روز در مدرسه،زنگ آخر احساس خستگی شدید کردم و علاوه بر آن سردرد شدیدی نیز گرفتم. نمی دانم از کجا و چگونه کلاس به جلسهای تبدیل شده بود که باور کرده بودم این کلاس فقط برای من ترتیب داده شده است. خلاصه پس از بحثهای بسیار بین بچهها و معلممان، صحبتی شد که زندگی مرا دگرگون کرد. معلممان گفت: «هر وقت احساس دلتنگی شدید میکنید، زیارت عاشورا بخوانید و در قسمتی از آن که باید حاجاتت را ذکر کنی، ذهن و قلب را خالی کن. از هر کس که دلگیری، خستهای، ناراحتی خود را به زبان بیاور! گریه کن! در کل هر کاری دوست داری بکن و آرامش بعد از آن را بچش!» الآن دو ماه از آن ماجرا میگذرد. هیچگاه باور نمیکردم که حالم اینگونه دگرگون شود. واقعاً نمیدانم چه اتفاقی افتاد که من به خودم آمدم. این توصیهی معلمم برای همیشه در ذهنم باقی ماند و هر وقت زیارت عاشورا میخوانم او را دعا میکنم.
CAPTCHA Image