داستان


قسمت چهارم خلاصه ی قسمت سوم اوزونحسن با یکی از قبیلههای کُرد مشغول جنگ بود که مردی به او خبر خوشی داد و گفت که جهانگیر با تعداد زیادی از سربازان و فرماندهان خود، «آمد» مرکز فرماندهی را ترک کردهاند و به آلاداغ منطقهی خوش آبوهوا برای استراحت رفتهاند. اوزونحسن از این خبر خوشحال شد. تعدادی از نیروهایش را مشغول جنگ با کُردها کرد و خودش با تعداد دیگری از نیروهایش به طرف «آمِد» حرکت کردند. در آنجا با نقشهی زیرکانهای توانست وارد قلعه شود و آمد را تصرف کند. مردم هم از این خبر خوشحال شدند؛ چون دل خوشی از جهانگیر نداشتند. پس از سالها اوزونحسن از فرصت استفاده کرد و خود را حاکم آققویونلو معرفی کرد؛ امّا هنوز این اوّل راه بود... *** خبر مثل باد به گوش جهانگیر رسید: «اوزونحسن و سربازانش قلعهی آمد را تصرف کردهاند و مردم شهر مطیع اوزونحسن شدهاند.» خون جهانگیر به جوش آمد و از خشم مثل ماری در خود پیچید. شیرینی تفریح و استراحت او در آلاداغ تلخ شد. دیگر ماندن در آن منطقهی خوش آب و هوا برایش معنی نداشت. دستور داد همهی نیروهایش جمع شوند و سراپا مسلح به طرف آمِد حرکت کنند. اسبها زین شد، شمشیرها و سلاحهای جنگی آماده شد و مردان جنگی لباس رزمشان را بر تن کردند و رهسپار آمد شدند. جهانگیر، به جنگ برادر میرفت. گویا این جنگ خانگی تمامی نداشت! اوزونحسن حدس میزد که حملهای در پیش خواهد بود. او بیگدار به آب نزد و به جنگجویانش آمادهباش داد. اوزونحسن با آمادگی کامل دربرابر برادرش ایستاد. مردم شهر و مردان جنگی دیگر که تا پیش از آن تابع جهانگیر بودند، از اوزونحسن فرمان میبردند. سران طایفهها نیز که جهانگیر را به رسمیت نمیشناختند، به کمک اوزونحسن شتافتند. جهانگیر به فکر فتحی بزرگ بود؛ امّا وقتی سپاه فراوانی را در برابر خود دید، مقاومت نکرد و به نیروهایش دستور عقبنشینی داد. او در ظاهر تسلیم برادر خود شد؛ چون شکستش، در برابر یاران فراوان اوزونحسن حتمی بود. جهانگیر در سر فکرهایی داشت. او به گذشت زمان و تقویت نیروهایش میاندیشید. نیاز به یک یا چند حامی داشت. در این فکرها بود که به یاد اویس افتاد. اویس، برادر سوم او بود که در «رُها» حکومت میکرد. «رها» شهری بزرگ در شرق رود فرات و جنوب غربی دیار بکر قرار داشت. اویس با جنگجویان فراوانش میتوانست کمک بزرگی برای جهانگیر باشد. جهانگیر تصمیم خود را گرفت و با اویس متحد شد. او که از دست دادن تخت حکومت برایش گران تمام شده بود به رها رفت و تصمیم و قصد خود را با اویس در میان گذاشت. اویس هم از حکومت اوزونحسن نگران و بیمناک بود. او از این واهمه داشت که اوزونحسن به رها نیز حمله کند و حکومت را از او بگیرد. اویس با این اندیشه، اتحاد با جهانگیر را قبول کرد و تصمیم گرفت با نیروی قوی به جنگ اوزونحسن برود. حالا دو برادر در برابر یک برادر صفآرایی کرده بودند. این خبر به گوش اوزونحسن رسیده بود. او پیشدستی کرد و به نیروهایش برای پیکار با دو برادر، دستور آمادهباش داد. جنگی شروع شد و اینبار هم پیروزی از آن اوزونحسن شد. برادران چارهای جز فرار نداشتند. با نیروی شکستخورده و زخمی بهسوی ماردین گریختند؛ شهری در جنوب دیار بکر و همسایه با سوریه. رها بیدردسر به دست اوزونحسن افتاد. مردم رها چارهای جز اطاعت از امیر جدید نداشتند. اوزونحسن برادرانش را خطر بزرگی میدید. برای از بین بردن این دشمنان به فکر محاصرهی ماردین و دستگیری برادرانش افتاد؛ امّا مادرش دخالت کرد و به او پیشنهاد داد که بگذارد برادرهایش همراه او باشند. مادر قول داد که برادرانش را راضی به قبول حکومت و اطاعت از او خواهد کرد. هر چه قدرت اوزونحسن بیشتر میشد، همانقدر برادرانش منزویتر میشدند. در سال 857هـق. اوزونحسن به قدرت رسید. در همین سال رویداد بزرگ دیگری در همسایگی دیار بکر رخ داد. سلطانمحمد عثمانی، حاکم مقتدر عثمانی به قسطنطنیه، پایتخت امپراتوری روم شرقی حمله برد و با سپاه عظیم و قدرتمندش توانست این شهر را به تصرّف خود درآورد. با این کار، وحشت عظیمی در دل اروپاییان افتاد و این اتفاق سرآغاز ماجراهای دیگری شد. سرگرم شدن سلطانمحمد عثمانی به جنگ در اروپا، باعث شد که اوزونحسن بهراحتی در دیار بکر حکومت کند. در این دیار، مردم علاوه بر کشاورزی و دامداری، برخی پارچه تولید میکردند و گروهی در کار تولید لوازم مسی و آهنی بودند. آنها این لوازم را به بغداد و اروپا صادر میکردند. با برقراری آرامش نسبی در دیار بکر، شهرت اوزونحسن در همهجا پیچید و در مدت زمان کوتاهی لشکریان بسیاری گرد آورد. هر چند برادران، گاهگاهی در برابر اوزونحسن قد علم میکردند، دیگر این چیزها برای او مهم و خطرساز نبود. او امنیت قلمرو حکومتی خود را به حدی افزایش داده بود که گاهی تصمیم میگرفت به تصرّف شهرهای همسایه بپردازد. دیگر همسایههای دیار بکر از حاکم آققویونلو و جنگجویانش هراس داشتند. اوزونحسن هر از گاهی به آنها حمله میکرد و به موقعیتهایی هم میرسید. گروهی از طایفههایی که حکومت کوچکی برای خود داشتند، به سپاهیان اوزونحسن پیوستند. امیران طایفهها هم به او کمکهای زیادی کردند. گروهی هم برای جلوگیری از جنگ، با کمکهای مالی، حاکم آققویونلوها را راضی میکردند و گروهی دیگر مردان جنگیشان را در اختیار او قرار میدادند. با این حال اوزونحسن به محدودهی قلمرو خود راضی نبود. او میخواست مثل سلطانمحمد فاتح دست به کارهای بزرگی بزند.
CAPTCHA Image