پرواز با دعای عرفه


اگر مرا به دست باد بسپاری، باد که نمیخواهد در برابرش کوه باشم. باد مرا بیدی میخواهد که در مقابلش بلرزم و بیمقاومت من از کنارم بگذرد. باد مرا کوه نمیخواهد، مرا کاه میخواهد که گاه و بیگاه مرا پراکنده کند در هر کجا. هر کجا که او بخواهد، نه من. من میشوم اسیر او. حیران و سرگردان او. اگر مرا به دست آب بسپاری، آب مرا سنگ نمیخواهد که روبهرویش بایستم. آب مرا خاک میخواهد که در او حل شوم. پس اگر واگذار به آب شوم از من چه میماند؟ من گِل میشوم و حل در آب. میروم تا عمیقترین نقطه که کسی مرا نخواهد. کسی مرا نبیند. پس من چه میشوم؟ خاکی که در آب حل شده و چیزی از او نمانده. اگر مرا به آفتاب وا گذاری، رنگ و رویم را میبازم. میشوم یک جسم بیرنگ که از خود نشانی ندارد. اگر میوه باشم، زیر تابشش میگندم و بعد میپوسم. اگر کاغذ باشم، زیر هُرمش خاکستر میشوم و میسوزم؛ حتی اگر سنگ باشم یارای ایستادگی زیر تابش نور پرحرارت را کی توانم تاب آورد. آن وقت میشوم خالی از خودم. یک شکل دیگر که خودم نیست. یک هیچ میشوم که جایی را اشغال نمیکند و نامی برای خود ندارد. اگر مرا به دست خاک بسپاری، اگر دانه باشم، گل میشوم و بعد همین خاک گل بودنم را میگیرد. هر چه باشم و هر که باشم خاک مرا به خود میکشاند. عاقبت در خاک ماندن آیا چیزی جز پوسیدن و پوچ بودن است؟ عناصر اربعه هم حتی نمیتوانند مرا تا انتها با خود داشته باشند. هر چند، چند صباحی مرا حفظ میکنند، مگر چهقدر تحمل حفظ مرا دارند. اینها که مثل ما آدمها روح ندارد. تو حتی اگر مرا بههمنوعانم هم وا گذاری نمیتوانند مرا تا جایی که میخواهم برسانند. اگر مرا به دست پدر و مادرم وا گذاری، اگر هم خیلی خوب باشند میتوانند تا پایان عمرشان هوایم را داشته باشند. اگر مرا به دشمن هم واگذار کنی، دشمن جز نابودی من چه میخواهد. آنها که همیشه با من در جنگاند. دشمنی که غرق خشم و نفرت است. مگر خشم میتواند نگهبان عاطفه و دوستی باشد. مرا اگر به رقیب هم بسپاری، رقیب جز شکست چه میخواهد. کجاست رقابت سالم و کجاست رقیب سالم. آنها در مسابقهی زندگی میخواهند که همیشه عقب باشم؛ حتی میخواهند نردبان شوم تا از من بالا بروند. راستی این ضعیف را به که میسپاری، به که واگذار میکنی؟ هر چه را که آفریدی، روبهسوی مرگ است. کدام جسمی است که تاب نگه داشتن و حفظ مرا در برابر بلا دارد. کدام انسانی است که بتواند تا آخر از بلایای دنیا جان سالم به در ببرد و مرا بتواند حفظ کند، و کدام خورشید و آب و خاک و بادی است که میتواند به من انرژی حیات و زندگی بدهد. کدام هوایی است که بتواند اکسیژن مقاومت را در ریههایم، به جریان بیندازد تا بیبیم و بیهراس، منازل زندگی را طی کنم. هیچ. یک هیچ بزرگ. هیچکدام از اینها چه دینی و چه نادیدنی نمیتواند قدرت بودن را به من بدهد. جز تو. تو ای آفریدگار این همهی دیدنی و نادیدنی. تو رقیب نیستی که مرا ضعیف و خوار بخواهی. تو پدر و مادر نیستی که محدود به سن و سال باشی. باد نیستی که مرا پراکنده کنی. خاک نیستی که فنا سازیام و آب نیستی که از من هیچ بسازی. تو دوستی؛ دوستی بزرگتر از همهی آن دوستهایی که دیدهام و خواهم دید. بزرگ منی. بزرگتر از این کوهی که تصوّرش را میکنم؛ حتی از اقیانوس هم بزرگتر. از آسمان و کهکشانها هم. وقتی تو باشی دیگر به که بگویم مرا به خودت واگذار. خدایا تنها به تو میگویم. مگر خودت مرا به اینجا نیاوردی تا نفس بکشم و کامل شوم. مگر خودت اجازهی زندگی را به من ندادی؟ مگر این دنیا پر از بیم و بلا نیست. مگر هر لحظه بارش حادثه در این زمین فانی تکرار نمیشود. مگر ما جسمها ضعیف نیستیم و قویتر از این همه جسم و جانها تو نیستی. پس خواهش میکنم مرا نه به خودم و نه به دیگران وا مگذار. مرا به خودت وا گذار. ای کاملتر از همه. ای خدا! *** ای خدا مرا به که وا میگذاری؟ به خویش و نزدیکانم که از من علاقهبُرند یا به دور و بیگانگان که با من خشونت و نفرتآغازند یا به آنان که مرا ضعیف و ناتوان خواهند. در صورتی که تو پروردگار من و مالک امور من هستی. امام حسین(ع)، دعای عرفه
CAPTCHA Image