نویسنده
مرد پانزده ساله
برای تمام بچه های کار
لحظههای غروب، ساعت شش
روز دلگیر و سرد پاییزی
وقتی از پشت شیشه میگذری
مرد دلتنگ، مرد پاییزی
***
چشمهایم دوباره پشتسرت
نمنمک آب و عشق میریزد
سرو کوچه خمیدهتر شده است
مثل بابا، که کاش برخیزد
***
من که آن شب هنوز یادم هست
آن شبی را که مرد خانه شدی
ننه هم گریه کرد انگاری
و تو بازیچهی زمانه شدی
***
گفته بودم گلیم میبافم
تو نرو، شهر جای خوبی نیست
با نگاهت ولی تو پرسیدی:
«مرد این خانه ـ آه ـ جز من کیست؟»
***
عاقبت جادهها تو را بردند
مرد تنهای پانزده ساله
من گره میزنم به قالیمان
یاد تصمیم سرخ تو، لاله
ارسال نظر در مورد این مقاله