سبزینه


میخواستم بگویم... خواستم از شما بنویسم؛ از شجاعت وعدالتتان، از صمیمیت و مهربانیتان، از خاکنشینی و تواضعتان؛ امّا قلم یاری نمیکند و دفترم یارای به دوش کشیدن را ندارد؛ زیرا خیلی چیزها را نباید گفت، نباید نوشت، بلکه باید به تماشا ایستاد؛ همچون شکوه شما که در تمام آفاق متجلی شده است. همچون مهربانی و صمیمیت شما که در تمام دلها نشسته است و چون عدل و مردمسالاری شما که آوازهاش به گوش تمام حقپرستان رسیده است. تاریخ از این همه مردانگی دست حیرت به دهان گرفته، آنجا که فرمودی اول شیر را به قاتلم بدهید. تاریخ به زانو نشسته آنجا که شما (پهلوان بینظیر خیبر و احد) با کودکان یتیم به بازی نشستهاید، و به احترام برخاسته آنجا که کیسههای نان و خرما را به دوش کشیده و کوچههای شب را درمینوردیدی. خواستم بگویم که شما مبدأ تمام خوبیهایید. منشأ تمام زیباییهایید و مرکز تمام مهربانیهایید، امّا شما وامدار هیچ کدام از آنها نیستید، بلکه آنها وامدار شمایند. خوبیها و زیباییها و مهربانیها با شما رنگ میگیرند و با شما معنا میشوند. اکنون، اینجا، پس از صدها سال، هر طرف را که نگاه میکنم، هر جا رنگی از محبت و صمیمیت هست، هر جا که خوبیها و زیباییها خودنمایی میکند، شما را میبینم و با تمام وجودم احساس میکنم که در آنجا خودنمایی میکنید. حالا امشب غمگنامه در گوشهی اتاقم نشستهام امّا پرندهی خیالم را در آسمان کوفه پرواز دادهام و در گوشهی محراب مسجدش نشاندهام و میبینم چگونه با اطمینان روی زمین قدم برمیدارید. با آنکه میدانید تنها چند دقیقهی دیگر تیغ زهرآلود ضلالت و جهالت بر سرتان فرود میآید، با همان مهربانی و آرامش همیشگی قاتل خود را بیدار میکنید تا مبادا نمازش قضا شود تا شاید از عمل خویش برگردد، و همان لحظه، همان لحظهای که برای بشریت سختترین لحظه بود، شما باز با آن آرامش، همینطور که سر به سجده داشتید نجوا میکردید: «فزت و رب الکعبه». همان کعبهای که روز اوّل از درون آن قدم به کرهی خاکی گذاشتید در حالی که شما از جنس آن نبودید، بلکه شما افلاکی بودید، از جنس نور و روشنایی و شاید به خاطر همین بود که کسی شما را نشناخت تا دوباره از این کرهی خاکی تا به افلاک رفتید. از اینرو تاریخ اعتراف میکند که: «علی(ع) کشته شد برای شدت عدالتش». امّا این تمام مهربانی و عظمت شما نبود. آنگاه این عظمت در نظر تاریخ به اوج رسید که به امام حسن(ع) فرمودید که با قاتل شما با مدارا رفتار کند و پیش از آنکه شیر را خودتان بنوشید فرمودید تا برای قاتلتان ببرند. قلمها دیگر یارای نوشتن و زبانها یارای گفتن را ندارد. دیگر باید شکوه و عظمت شما را به تماشا ایستاد.
CAPTCHA Image