داستان ترجمه

نویسنده


دره‌ی‌ بلومون‌ دهکده‌ی‌ کوچک‌ و زیبایی‌ بود. لی‌سون‌ با مادربزرگش‌ در آن‌ جا زندگی‌ می‌کرد. دره‌ی‌ بلومون‌ بسیار سرسبز و خوش‌ آب‌ و هوا بود. هر روز خورشید، چمن‌زارها را نوازش‌ می‌کرد، آب‌ زلال‌ چشمه‌ می‌درخشید و باد، بادبادک‌های‌ بچه‌های‌ دهکده‌ را می‌رقصاند. لی‌سون‌ در دره‌ی‌ بلومون‌ بسیار خوش‌بخت‌ بود. اما یک‌ مشکل‌ وجود داشت‌؛ مادربزرگ‌ لی‌سون‌ بسیار پیر و مریض‌ بود. او نمی‌توانست‌ کار کند و درآمدی‌ نداشت‌. در یک‌ صبح‌ روشن‌ ماه‌ آوریل‌، مادربزرگ‌ لی‌سون‌ به‌ او گفت‌: «بشین‌ دخترم‌، می‌خواهم‌ چیزی‌ برایت‌ بگویم‌.» لی‌سون‌ با خودش‌ گفت‌: «مادربزرگ‌ چه‌ می‌خواهد؟» چشم‌های‌ مادربزرگ‌ ناراحت‌ و خسته‌ به‌ نظر می‌رسید. مادربزرگ‌ که‌ نامه‌ای‌ در دست‌ داشت‌ به‌ لی‌سون‌ داد و گفت‌: «این‌ نامه‌ را بخوان‌ عزیزم‌! عمویت‌ که‌ در شهر بزرگ‌ زندگی‌ می‌کند برایت‌ نوشته‌ است‌. من‌ می‌خواهم‌ که‌ تو به‌ آن‌ شهر بروی‌ و با او صحبت‌ کنی‌.» لی‌سون‌ نامه‌ را خواند و در حالی‌ که‌ به‌ چشمان‌ مادربزرگ‌ نگاه‌ می‌کرد گفت‌: «اما... شما از عمو خواسته‌اید که‌ برای‌ من‌ شغلی‌ در سیرک‌ خودش‌ پیدا کند؟» مادربزرگ‌ جواب‌ داد: «بله‌.» لی‌سون‌ و مادربزرگ‌ مدتی‌ طولانی‌ با یکدیگر صحبت‌ کردند. لی‌سون‌ دوست‌ نداشت‌ دهکده‌ را ترک‌ کند. دره‌ی‌ بلومون‌ را دوست‌ داشت‌. لی‌سون‌ گفت‌: «این‌ جا خانه‌ی‌ من‌ است‌ و من‌ این‌ جا را دوست‌ دارم‌.» مادربزرگ‌ گفت‌: «هر بچه‌ای‌ روزی‌ خانه‌اش‌ را ترک‌ می‌کند و تو دیگر بچه‌ نیستی‌، بلکه‌ زن‌ جوانی‌ شده‌ای‌ و من‌ می‌خواهم‌ که‌ تو آزاد تصمیم‌ بگیری‌.» بالاخره‌ لی‌سون‌ قانع‌ شد و گفت‌: «چشم‌ مادربزرگ‌!» دو روز بعد، لی‌سون‌ دهکده‌ را ترک‌ کرد و در مدت‌ یک‌ هفته‌ راهی‌ طولانی‌ را طی‌ کرد. لی‌سون‌ کوهستان‌ها، چراگاه‌ها و مزارع‌ فراوانی‌ را پشت‌سر گذاشت‌. او هر روز صبح‌ از آب‌ رودخانه‌ می‌نوشید و هر شب‌ زیر نور ستاره‌ها می‌خوابید. بعد از هشت‌ روز، او به‌ شهر بزرگ‌ رسید. شهر، دیوارهای‌ بزرگی‌ داشت‌ که‌ روی‌ آن‌ شیرهای‌ سنگی‌ دیده‌ می‌شد. مردم‌ زیادی‌ در حال‌ رفت‌ و آمد جلو دروازه‌ی‌ شهر بودند. لی‌سون‌ پیرمردی‌ را دید و نامه‌ای‌ که‌ مادربزرگ‌ به‌ او داده‌ بود درآورد و به‌ پیرمرد نشان‌ داد. پیرمرد گفت‌: «آدرس‌ ساده‌ای‌ است‌. این‌ خیابان‌ را به‌ طرف‌ پایین‌ برو و در آخر به‌ چپ‌ بپیچ‌.» ده‌ دقیقه‌ی‌ بعد، لی‌سون‌ به‌ سیرک‌ رسید. عمویش‌ از دیدن‌ او بسیار خوش‌حال‌ شد، از او پذیرایی‌ کرد و گفت‌: «البته‌ تو می‌توانی‌ شغل‌ خوبی‌ این‌ جا داشته‌ باشی‌. با من‌ بیا.» در پشت‌ سیرک‌، محوطه‌ای‌ بود که‌ پر از قفس‌های‌ بزرگ‌ بود و عموی‌ لی‌سون‌ با لبخند به‌ او گفت‌: «تو می‌توانی‌ در تمیزکردن‌ حیوانات‌ و قفس‌های‌ آن‌ها کمک‌ کنی‌ و غذای‌ حیوانات‌ را بدهی‌، متوجه‌ شدی‌؟» لی‌سون‌ جواب‌ داد: «چشم‌، حتماً!» لی‌سون‌ به‌ حیوانات‌ نگاه‌ کرد. در آن‌جا میمون‌، ببر، فیل‌، اسب‌، شیر و حیوان‌های‌ زیادی‌ بود. او به‌ عمویش‌ نگاه‌ کرد و گفت‌: «چشم‌ عمو جان‌!» لی‌سون‌ خیلی‌ سخت‌ کار می‌کرد و هر روز قفس‌ حیوانات‌ را تمیز می‌کرد. اگر لازم‌ بود بعضی‌ حیوانات‌ را می‌شست‌ و غذای‌ همه‌ را به‌ موقع‌ می‌داد. سه‌ ماه‌ گذشت‌ و لی‌سون‌ هر هفته‌ برای‌ مادربزرگ‌ نامه‌ می‌نوشت‌ و می‌گفت‌ که‌ بسیار خوش‌حال‌ است‌. در حالی‌ که‌ زیاد راضی‌ نبود و او واقعیت‌ را فقط‌ به‌ تنها دوستی‌ که‌ در سیرک‌ پیدا کرده‌ بود می‌گفت‌. اسم‌ او چوچو بود؛ خرس‌ پاندای‌ مهربانی‌ که‌ لی‌سون‌ با او درد دل‌ می‌کرد. او به‌ چوچو می‌گفت‌: «چوچو، من‌ می‌خواهم‌ به‌ خانه‌ بروم‌. به‌ دهکده‌ی‌ دره‌ی‌ بلومون‌. من‌ فقط‌ آن‌جا خوش‌بختم‌ و دلم‌ برای‌ دره‌ی‌ بلومون‌ تنگ‌ شده‌ است‌.» یک‌ روز عموی‌ لی‌سون‌ با اضطراب‌ پیش‌ لی‌سون‌ آمد و گفت‌: «فردا امپراتور به‌ سیرک‌ ما می‌آید. می‌خواهم‌ حیوانات‌ از همیشه‌ تمیزتر باشند، متوجه‌ شدی‌؟» روز بعد، لی‌سون‌ داشت‌ غذای‌ ببر را می‌داد که‌ صدای‌ عمویش‌ را که‌ باعصبانیت‌ داد می‌زد شنید: «برو شغل‌ دیگری‌ پیدا کن‌!» لی‌سون‌ پرده‌ی‌ بزرگ‌ قرمز را آرام‌ کنار زد و دید عمویش‌ با یومی‌ صحبت‌ می‌کند. یومی‌ دختری‌ بود که‌ با مرد اسب‌ سوار که‌ ووچی‌ نام‌ داشت‌ روی‌ سن‌ سیرک‌ برنامه‌ اجرا می‌کرد و به‌ ووچی‌ کمک‌ می‌کرد. یومی‌ در جواب‌ عموی‌ لی‌سون‌ گفت‌: «من‌ برای‌ همیشه‌ از سیرک‌ شما می‌روم‌، همین‌ امروز، خداحافظ‌!» بعد از رفتن‌ یومی‌، عموی‌ لی‌سون‌ به‌ مرد اسب‌ سوار نگاه‌ کرد و گفت‌: «حالا چه‌ کنیم‌؟ امروز امپراتور به‌ این‌ جا می‌آید.» بعد از چند لحظه‌ که‌ چشمش‌ به‌ لی‌سون‌ افتاد با هیجان‌ گفت‌: «بله‌! لی‌سون‌. او می‌تواند کمک‌ کند.» ووچی‌ با خنده‌ گفت‌: «چه‌؟ ولی‌ او نمی‌تواند شغل‌ یومی‌ را یک‌ روزه‌ یاد بگیرد.» عموی‌ لی‌سون‌ گفت‌: «فکر دیگری‌ به‌ نظرت‌ می‌رسد؟ لی‌سون‌ دختر بااستعدادی‌ است‌.» ووچی‌ گفت‌: «نه‌، کس‌ دیگری‌ نیست‌ که‌ در جای‌ یومی‌ بگذاریم‌. سعی‌ خودمان‌ را می‌کنیم‌.» بعد از 10 دقیقه‌، لی‌سون‌ لباس‌ مخصوص‌ سیرک‌ را به‌ تن‌ کرده‌ بود و آماده‌ی‌ نمایش‌ بود. آن‌ روز بعدازظهر ساعت‌ 7 امپراتور با لباس‌های‌ طلایی‌اش‌ به‌ سیرک‌ آمد و مشغول‌ تماشای‌ نمایش‌های‌ سیرک‌ شد؛ مخصوصاً نمایش‌ اسب‌ها و لی‌سون‌. بعد از پایان‌ نمایش‌ سیرک‌، امپراتور به‌ عموی‌ لی‌سون‌ گفت‌: «دختری‌ که‌ با مرد اسب‌ سوار نمایش‌ می‌داد جدید است‌؟» عموی‌ لی‌سون‌ جواب‌ داد: «بله‌، لی‌سون‌ برادرزاده‌ی‌ من‌ است‌.» امپراتور با لبخند گفت‌: «با این‌ که‌ جوان‌ است‌، بسیار خوب‌ نمایش‌ را اجرا کرد.» عموی‌ لی‌سون‌ که‌ تصورش‌ را هم‌ نمی‌کرد لی‌سون‌ به‌ این‌ خوبی‌ نمایش‌ را اجرا کند، از امپراتور تشکر کرد. از آن‌ روز به‌ بعد، لی‌سون‌ دیگر مسؤول‌ تمیز کردن‌ قفس‌ حیوانات‌ نبود. فقط‌ وقتی‌ دلش‌ می‌گرفت‌ پیش‌ چوچو پاندای‌ مهربان‌ می‌رفت‌ و با او حرف‌ می‌زد. او هر روز با ووچی‌ تمرین‌ می‌کرد. بعد از مدتی‌، کم‌کم‌ به‌ مرد اسب‌ سوار علاقه‌مند شد. آن‌ها بعضی‌ وقت‌ها بعد از کار در باغ‌ زیبای‌ نزدیک‌ سیرک‌ قدم‌ می‌زدند. یکی‌ از روزهای‌ اکتبر، ووچی‌ به‌ لی‌سون‌ گفت‌: «تو دختر زیبا و باهوشی‌ هستی‌. من‌ دوست‌ دارم‌ که‌ همسر من‌ بشوی‌.» لی‌سون‌ نمی‌دانست‌ چه‌ جوابی‌ بدهد. او هم‌، ووچی‌ را دوست‌ داشت‌ و می‌خواست‌ که‌ همسر او بشود؛ ولی‌ از طرفی‌ دیگر زندگی‌ در شهر بزرگ‌ را دوست‌ نداشت‌. او می‌خواست‌ با ووچی‌ در دره‌ی‌ بلومون‌ زندگی‌ کند. او به‌ ووچی‌ گفت‌: «آیا می‌توانی‌ مرا درک‌ کنی‌؟ من‌ نمی‌توانم‌ دهکده‌ و خانه‌ی‌ خود را فراموش‌ کنم‌.» ووچی‌ ساکت‌ ماند و بعد گفت‌: «من‌ نمی‌دانم‌ چه‌ بگویم‌! خانه‌ی‌ من‌ هم‌ در این‌ شهر است‌ و من‌ این‌ جا کار و زندگی‌ می‌کنم‌. اجازه‌ بده‌ من‌ در این‌ مورد فکر کنم‌! فردا دوباره‌ در این‌ مورد صحبت‌ می‌کنیم‌.» آن‌ شب‌، شبی‌ طولانی‌ برای‌ لی‌سون‌ بود. تمام‌ شب‌ پیش‌ چوچو نشسته‌ بود و می‌پرسید: «چوچو، یعنی‌ فردا ووچی‌ چه‌ خواهد گفت‌؟ من‌ نمی‌توانم‌ دره‌ی‌ بلومون‌ را فراموش‌ کنم‌ و از طرفی‌ هم‌ ووچی‌ را دوست‌ دارم‌ و او همسر مناسبی‌ برای‌ من‌ است‌. آیا نباید به‌ او درباره‌ی‌ دره‌ی‌ بلومون‌ می‌گفتم‌ و همین‌ جا با او زندگی‌ می‌کردم‌؟ به‌ نظر تو من‌ درست‌ رفتار کردم‌؟» چوچو با چشمان‌ قهوه‌ای‌ بزرگش‌ به‌ لی‌سون‌ خیره‌ شده‌ بود و چهره‌اش‌ غمگین‌ به‌ نظر می‌رسید. بالاخره‌ صبح‌ شد. صبح‌ خیلی‌ زود ووچی‌، لی‌سون‌ را در سیرک‌ پیدا کرد و به‌ او گفت‌: «باید با من‌ بیایی‌ تا با عمویت‌ صحبت‌ کنیم‌.» با هم‌ نزد عموی‌ لی‌سون‌ رفتند. ووچی‌ به‌ عموی‌ لی‌سون‌ گفت‌: «من‌ و لی‌سون‌ قرار است‌ با هم‌ ازدواج‌ کنیم‌ و من‌ هم‌ می‌خواهم‌ با او به‌ دهکده‌ی‌ دره‌ی‌ بلومون‌ بروم‌ و در آن‌ جا کشاورزی‌ کنم‌. ما می‌خواهیم‌ سیرک‌ را ترک‌ کنیم‌.» لی‌سون‌ تعجب‌ کرده‌ بود و بسیار خوش‌حال‌ بود. بعد از یک‌ هفته‌ لی‌سون‌ و ووچی‌ آماده‌ی‌ رفتن‌ از شهر بزرگ‌ شدند. همه‌ی‌ کارکنان‌ سیرک‌ برای‌ خداحافظی‌ جمع‌ شده‌ بودند. چشمان‌ عموی‌ لی‌سون‌ پر از اشک‌ بود. در آخرین‌ لحظات‌ خداحافظی‌، عموی‌ لی‌سون‌ گفت‌ جعبه‌ را بیاورید و به‌ لی‌سون‌ گفت‌: «این‌ هدیه‌ی‌ من‌ برای‌ تو است‌. امیدوارم‌ راضی‌ باشی‌.» عده‌ای‌ از بچه‌های‌ سیرک‌، جعبه‌ی‌ بزرگی‌ را که‌ با پارچه‌ای‌ روی‌ آن‌ را پوشانده‌ بودند آوردند. لی‌سون‌ نزدیک‌ شد و پارچه‌ را کنار زد. چشمان‌ لی‌سون‌ از خوش‌حالی‌ برِ می‌زد. چوچو از توی‌ قفس‌ دست‌ لی‌سون‌ را گرفت‌. لی‌سون‌ از عمویش‌ تشکر کرد و برای‌ شروع‌ یک‌ زندگی‌ آرام‌ در دره‌ی‌ بلومون‌ حرکت‌ کردند.
CAPTCHA Image