گل بنفشه - تخم مرغ های رنگی، اسکناس تا نخورده

گل بنفشه - تخم مرغ های رنگی، اسکناس تا نخورده


گل بنفشه

دکتر محمد حسنی – مدیر مسئول

نوروزِ هر سال، در باغ پدربزرگم، گل‌های بسیار کوچک بنفشی می‌رویید و من فکر می‌کردم گل ‌بنفشه‌ای که همه می‌گویند همین است! هم بنفش است و هم با نوروز سروکله‌اش پیدا می‌شود. یک روز معلم‌مان پرسید: «چه کسی می‌تواند یک گلدان گل ‌بنفشه برای کلاس بیاورد؟» من که فکر می‌کردم می‌توانم، با ذوق و شوق اعلام آمادگی کردم و فردای آن روز از آن گل‌های ریز باغ پدربزرگم تعدادی را به زحمت چیدم و در گلدان کاشتم. وقتی گلدان را به معلم نشان دادم، از من پرسید: «این گل‌های کوچک چیست؟» من که جا خورده بودم و توقع این پرسش را نداشتم، گفتم: «خب بنفشه است دیگر!» معلم‌مان خندید و بچه‌ها نیز به اتفاق او خندیدند. معلم که پرسش و تعجب را در چشمانم دید، گفت: «عزیزم! هر گل بنفشی که بنفشه نیست. این گل‌هایی که تو آوردی زیبا و بانمک هستند، ولی گل بنفشه این است.» و عکسش را نشانم داد. من گفتم: «آقا اجازه، گل ما که از آن گل عکس هم بنفش‌تر است!» معلم که حالِ مرا دید، دستی بر سرم کشید و گفت: «درست می‌گویی... این فقط یک اسم است. لابد آن‌ها که روی گل‌ها اسم می‌گذاشتند، گلِ تو را ندیده بودند؛ وگرنه اسم بنفشه را روی گل تو می‌گذاشتند.»

*****

تخم‌مرغ‌های رنگی

فاطمه بختیاری

سال‌ها پیش وقتی نوجوان بودم، عید رفتیم دِه، خانه‌ی مادربزرگم. مادربزرگِ خدابیامرزم که زن قانع و باسلیقه‌ای بود، وسایل سفره‌ی هفت‌سین را آماده کرده بود، فقط تخم‌مرغ رنگی نداشت. به مادرم گفتم: «پول بده، برم تخم‌مرغ رنگی بخرم!»

مادربزرگ گفت: «خودمان تخم‌مرغ‌ها را رنگ می‌کنیم.»

بعد از صبحانه، زنبیل پلاستیکی‌اش را برداشت و گفت: «برویم گل رنگی بیاوریم.»

من و مادربزرگ راه افتادیم. از کوچه‌های دِه گذشتیم تا رسیدیم به بیرون ده. از کنار مزرعه‌ها گذشتیم. رسیدیم به چشمه‌ای که دور تا دورش گل‌های قرمز و بنفش بودند.

مادربزرگ زنبیلش را زمین گذشت: «فقط گل‌ها را آرام بچین... مواظب باش از ریشه نکنی!»

من و مادربزرگ گل‌های قرمز و بنفش را چیدیم و آوردیم خانه. مادربزرگ گل‌ها را جدا جدا جوشاند و تخم‌مرغ‌ها در آب رنگی را گذاشت.

آن سال، سرِ سفره‌ی هفت‌سین، تخم‌مرغ‌های قرمز و بنفش قشنگ شده بودند؛ اما قشنگ‌تر از آن، خاطره‌ی آن عید است که برای همیشه در یاد من ماند؛ خاطره‌ای که جزء بهترین خاطره‌هایی است که هر وقت برای کسی تعریف می‌کنم یا برای خودم بازگو می‌کنم، شیرینی‌اش سرحالم می‌آورد. کاش من هم بتوانم عیدی به این زیبایی در خاطره‌ی خانواده‌ام بگذارم!

*****

اسکناس تانخورده

حامد جلالی

یک سالی مانده بود تا جنگ تمام شود. عید نوروز بود و طبق روال همیشه ما رفته بودیم پیش پدرم، تهران؛ یعنی محل خدمتش تهران بود و ما قم زندگی می‌کردیم. پدرم یکی از شب‌های نوروز ما را برد حسینیه‌ی کاشانی‌های مقیم تهران. آن سال‌ها این حسینیه که میدان خراسان بود، برو و بیایی داشت و مرتب مراسم عزاداری‌هایش از شبکه‌ی یک تلویزیون پخش می‌شد (همچین گفتم شبکه‌ی یک، انگار آن وقت‌ها چند تا شبکه داشتیم؟ همه‌اش دو تا بودند، یک و دو!)

مؤسس این حسینیه و بانی دائمی آن مرد خوش‌سیمایی بود به نام حاج‌بابایی. از دوستان قدیمی پدرم بود. راستش یک کوچه‌ی بن‌بست بود که ساکنان تمام خانه‌هایش کاشانی بودند و درست ابتدای کوچه هم حسینیه‌ی‌شان بود. چند خانه هم بود که مجالس ‌زنانه آن‌جا برگزار می‌شد.

به هر حال، آن شب رفتیم پیش ایشان و حاج‌بابایی به پدرم گفت که زیر کوچه را خالی کرده و برای اهالی پناهگاه درست کرده است. پدرم و ما خیلی تعجب کردیم. حاج‌بابایی دست پدر را گرفت و به سمت درِ پناهگاه برد. (آخ یادم نبود که بچه‌های الآن شاید ندانند پناهگاه چیست؛ و اگر هم بدانند فقط از بزرگ‌ترها شنیده‌اند. خوب راستش بمباران زیاد شده بود و برای حفظ جان مردم پناهگاه‌هایی زیرِ زمین ساخته می‌شد که مردم توی آن پناه بگیرند و...)

از پله‌ها پایین می‌رفتیم و با تعجب نگاه می‌کردیم. خیلی استادانه زیر کوچه را خالی کرده بودند و پناهگاهی زیبا ساخته بودند. برق‌کشی هم کرده بودند. همان‌طور ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم که حاج‌بابایی دست کرد توی جیبش و به هر کدام از ما بچه‌ها (که کم هم نبودیم خدا را شکر!) اسکناس دویست‌تومانی داد. تازه چاپ شده بود و من هنوز دویست‌تومانی جدید را ندیده بودم. (خب به الآن نگاه نکنید که تورّم بالا رفته و دویست‌تومانی پول خُرد هم حساب نمی‌شود، آن وقت‌ها که حقوق کارمندها به زور دو – سه‌هزار تومان می‌شد، دویست‌تومان برای خودش پولی بود!)

آن کوچه، آن مراسم، آن خانه‌های تو در تو، آن آدم‌های صاف و صمیمی، آن پناهگاه جالب و مخصوصاً آن دویست‌تومانی تانخورده، هنوز توی ذهن من جا گرفته‌اند؛ مخصوصاً که پدر و حاج‌بابایی و برادر بزرگ‌ترم و خیلی از اهالی خوب آن کوچه دیگر پیش ما نیستند و به رحمت خدا رفتند.

برای شادی روح‌شان صلوات!

CAPTCHA Image