داغ عزیز -گشت نا محسوس پدرانه

داغ عزیز -گشت نا محسوس پدرانه


داغ عزیز

رضا عبدیایی

خدا نکند کسی داغ عزیزی رو ببیند. خود داغ کلمه‌ی سنگینی است؛ چه برسد به این‌که عزیز هم پشت سرش بیاید. هر داغی برای خودش سنگین است؛ بعضی داغ‌ها هم سنگین‌ترند. این مقدمه را گفتم تا از آخرین داغی که دیدم برای شما بگویم. داغ از دست دادن عزیزم که هر از چندگاهی مثل کابوس از جلوی چشمانم رد می‌شود. روزهای آخر عمر عزیز را خوب به یاد دارم. هر ساعت یک بار، گاهی هم چند دقیقه دوبار، سه‌بار از هوش می‌رفت. فکر می‌کردم بیماری عزیز به‌خاطر استهلاک طبیعی عمر اوست. عذاب وجدان داشتم. نمی‌توانستم کاری نکنم، دست روی دست بگذارم و شاهد نابودی عزیزم باشم؛ این منصفانه نیست! مثل روزهایی که حالش کاملاً خوب بود و با او بازی می‌کردم، دست عزیز را گرفتم، به مطب حاذق‌ترین دکترهای شهر بردم، متأسفانه هیچ‌کاری از دست هیچ کدام برنمی‌آمد! همه از عزیزم قطع امید کرده بودند و می‌گفتند: «او دیگر عمرش را کرده.» با این حال، تمام تلاشم را می‌کردم تا به او امید و روحیه بدهم. متأسفانه دیگر ساکت شده بود؛ نه صدایی، نه آهنگی! صدا از سنگ درمی‌آمد؛ اما از او نه. سعی می‌کردم به هر قیمتی شده، شارژش کنم؛ ولی نمی‌شد. رنگ صورت عزیز، دقایق آخر، کاملاً سیاه شده بود. تا این‌که غروب اون روز لعنتی، چراغ عمر عزیزم خاموش شد. هرچی عزیز را زدم به شارژ، فایده نداشت! او کاملاً ویروس گرفته بود؛ سخت بود؛ ولی فردا صبح رفتم یک عزیز نو خریدم و عزیز قبلی را به خدای بزرگ سپردم. خدا کند هیچ کسی داغ عزیزی را نبیند!

*****

 

حامد جلالی

نهم اردیبهشت 1354 در شهر قم به دنیا آمدم. از سال 1369 وارد عرصه‌ی بازی‌گری شدم. پانزده سالی هم هست که داستان می‌نویسم. از سال 1379 با مجموعه مجله‌های مرکز فرهنگی - هنری دفتر تبلیغات اسلامی همکاری‌ام را شروع کردم. یازده سال مدیر داخلی ماه‌نامه‌ی پیام‌زن و سه سال دبیر تحریریه‌ی فصل‌نامه‌ی آفرینه بودم. در حال حاضر به عنوان دبیر تحریریه‌ی ماه‌نامه‌ی سلام‌بچه‌ها در خدمت شما عزیزان هستم.

=====

گشت نامحسوس پدرانه

- من اندازه‌ی تو بودم حرف گوش نمی‌کردم، خوب و بد رو بهم می‌گفتن؛ اما گوش نمی‌دادم؛ یعنی زمونه‌ی ما هم، بودن کسانی که نصیحت بکنن و راه و چاه رو نشون‌مون بدن؛ اما من بچه‌ی حرف‌گوش کنی نبودم. خدا رو شکر تو مثل من نشدی!

پدر بعد از این‌که این حرف‌ها را زد، کتابی از کتاب‌خانه برداشت و نشست روی کاناپه.

پسر، پدر را نگاه کرد. کتابش را باز کرد و نشست پشت میز تحریرش.

دوباره مثل دفعه‌های قبل، زنگ پیامک موبایل پسر به صدا درآمد؛ اما این بار بدون آن‌که صفحه‌ی گوشی را نگاه کند، آن را روی حالت سکوت گذاشت. بعد شروع کرد به خواندن کتاب. تصمیم گرفته بود واقعاً همان چیزی بشود که پدر می‌گفت؛ پسری حرف‌گوش‌کن و درس‌خوان!

CAPTCHA Image