خیاطی مامان لیلا -روز اول عید

خیاطی مامان لیلا -روز اول عید


خیاطی مامان لیلا  

سوگل عَصّاری

متولد 28/10/1365، فارغ‌التحصیل رشته‌ی ادبیات نمایشی در مقطع کارشناسی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تنکابن و دانشجوی فعلی ارشد همین رشته در دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات تهران.

برای رده‌های سنّی کودک و نوجوان داستان‌های طنز کوتاه می‌نویسم که تعدادی از آن‌ها تاکنون در نشریات مخصوص همین رده‌ی سنّی، مانند سروش کودکان، کیهان بچه‌ها و چلچراغ چاپ شده است.

چند نمایش‌نامه‌ی رادیویی هم در زمینه‌ی طنز کوتاه برای رادیو نمایش نوشته‌ام که اجرا شده است.

=====

خیاطی مامان‌لیلا

وقتی گلنوش به خانه برمی‌گردد، توری را که از لبه‌ی آستین پیراهنش آویزان شده، به مادر نشان می‌دهد و می‌گوید: «نگاه کن مامان‌لیلا! به پیراهنم نگاه کن! امروز توی تولد به لبه‌ی میز شیشه‌ای گیر کرد، پاره شد و بچه‌ها به من خندیدند. دیگه از این پیراهن‌ها برای من ندوز!»

مادر نگاه مهربانانه‌ای به او می‌اندازد و می‌گوید: «این‌که تور لباست پاره شده، به‌خاطر خودت بوده عزیزم! حتماً حواست پرت شده و دستت به لبه‌ی میز خورده؛ شانس آوردی دستت آسیب ندیده؛ و اِلّا ...»

گلنوش فرصت نمی‌دهد: «بعله مامان‌خانم! همیشه همه‌چیز تقصیر منه! دلم می‌خواست خودت بودی و مسخره‌کردن بچه‌ها رو می‌دیدی! بیش‌تر از همه هم، اون مرضیه با اون خنده‌هاش!»

مادر لباس گلنوش را از روی تخت برمی‌دارد و همین‌طور که وارسی می‌کند، می‌گوید: «حالا حرص نخور دخترم! درست‌کردن این که کاری نداره. اگه دستت بریده بود؟...»

هنوز حرف مامان تمام نشده که صدای فریاد گلنوش در خانه می‌پیچد: «بس‌ کن مامان...!»

و در را محکم به هم می‌کوبد، به اتاقش می‌رود.

گلنوش کنار دیوار نشسته و زانوهایش را بغل کرده است که صدای آواز مادر را می‌شنود:

- گل سرخ و سفیدم کی می‌آیی

بنفشه برگ بیدم کی می‌آیی؟...

گلنوش آرام‌آرام کنار در می‌رود و از درز آن، مادر را می‌بیند که پشت چرخ خیاطی نشسته است و سوزن را نخ می‌کند.

گلنوش به دست دکتر نگاه می‌کند که نخ بخیه را آماده می‌کند. خون از انگشت کوچک دست راستش چکه‌چکه به کف سفید اتاق می‌چکد.

مادر حالا شروع به دوختن کرده است و هم‌چنان آواز می‌خواند.

دکتر هم همان‌طور که بخیه‌ی انگشت را شروع کرده، آهنگ همان ترانه را با سوت می‌زند. گلنوش تعجب می‌کند و مادر را می‌بیند که نخ را با دندانش می‌برد.

دکتر هم نخ بخیه را با قیچی قطع می‌کند.

مادر با اتو آستین را صاف می‌کند.

پرستار دست گلنوش را پانسمان می‌کند.

مادر لباس را از چوب‌رختی آویزان می‌کند.

پرستار، دست گلنوش را با دستمال از گردنش آویزان می‌کند.

گلنوش دیگر طاقت نمی‌آورد، در را باز می‌کند و جیغ می‌زند: «قربونت برم مامان‌لیلا!»

و با دو دست سالمش، مادر را که با تعجب به او نگاه می‌کند، تنگ در آغوش می‌گیرد.

*****

نام: فاطمه

نام خانوادگی: بختیاری

سال تولد: سال‌هاست بالاتر از بیست سال نرفته است!

محل تولد: همین شهری که مدت‌هاست در آن فعالیت مطبوعاتی می‌کند.

وفات: این یکی واقعاً سّری است!

شروع فعالیت: بیش‌تر از پانزده سال.

کتاب‌ها: چند کتاب دارد به حدّی که جلو فامیل، دوست و آشنا پُز بدهد!

=====

روز اول عید

مادر انار را دانه کرد تا آب انار نپاشد روی لباس عیدم. از شیشه‌ی اتاق، برف‌های حیاط پیداست. دلم می‌خواهد آدم‌برفی بسازم. روز اول عید است؛ اما دهات مادربزرگ تا نیمه‌ی بهار هم برف دارد. مادربزرگ، آجیلی را که خودش درست کرده و پر از گندمک است، جلویم می‌گیرد.

یک مشت برمی‌دارم. به مادر نگاه می‌کنم: «برم بازی؟»

مادر به لباس تازه‌ام اشاره می‌کند.

- مواظبم.

مادر با اخم می‌گوید: «نه.»

مادربزرگ می‌خندد. دهان بی‌دندانش کش می‌آید و سر تکان می‌دهد.

دلم نمی‌آید زود برویم. به بابا نگاه می‌کنم؛ اما بابا که خوب بلد است این‌جور موقع‌ها خودش را به ندیدن بزند، با حرف زدن با دایی خودش را مشغول کرده است.

از زیر کرسی باز به بیرون نگاه می‌کنم. مادر می‌گوید: «مواظب باش!»

بشقابی که دانه‌های انار در آن است، نزدیک بود که بریزد روی لحاف کرسی.

مادربزرگ برمی‌گردد. یک ژاکت قرمز دستش است: «بپوش دخترم!... تا لباست کثیف نشود.»

بدون آن‌که به مادر نگاه کنم، از جا بلند می‌شوم و ژاکت را می‌پوشم. برایم بزرگ است؛ اما بوی خوبی می‌دهد؛ بوی گل‌های محمدی که همیشه آخر بهار تمام حیاط خانه را پر می‌کند. می‌دوم توی حیاط. بوی گل محمدی و سرمای برف، حسابی حالم را جا می‌آورد.

CAPTCHA Image