هشت سین، الفبای قد کشیدن - چند داستانک بدون نام

هشت سین، الفبای قد کشیدن - چند داستانک بدون نام


هشت سین، الفبای قد کشیدن 

مریم قلعه وند

سال 1364 بود. وقتی همه‌ی دید و بازدیدهای عید نوروز تمام شد و پدر و مادرم، سیزدهم نوروز را با خوشی و تفریح به در کردند، تصمیم خودم را گرفتم. فردای آن روز پا به این دنیا گذاشتم. اول خیلی گریه می‌کردم؛ ولی چند روز بعد، همه‌چی برایم عادی شد.

از بچگی شیفته‌ی کتاب‌خواندن بودم و عاشق زنگ انشا. از شانزده‌سالگی علاقه به نوشتن، دغدغه‌ی اصلی زندگی‌ام شد. وارد دنیای کودکان شدم، زیر نظر استاد «اسدالله شعبانی» شروع به نوشتن کردم و کار برای نوجوان و جوان را تجربه کردم؛ سپس خودم را در گزارش‌گری برای مجله‌های مختلف محک زدم. کارشناسی صنایع غذایی دارم؛ ولی همه‌ی وقت و علاقه‌ام را صرف نوشتن، خواندن و تهیه‌ی گزارش برای کودکان، نوجوانان و جوانان می‌کنم.

=====

هشت‌سین

مادر قرآن می‌خواند. پدر با هر دانه‌ی تسبیح، به یکی از عزیزان رفته، فاتحه هدیه می‌کند. سیب، سماق، سرکه، سمنو، سبزه، سکه، سیر و... در ظرف‌های بلورین خودنمایی می‌کنند. ماهی‌گلی، در تُنگ آب بی‌قراری می‌کند. یک‌چیزی کم است! به اتاق مادربزرگ می‌روم. سماور رنگ‌ورو‌رفته‌ی قدیمی آن‌جاست؛ اما قُل‌قُل نمی‌کند! سماور را کنار سفره‌ی هفت‌سین می‌گذارم. اشک‌های مادر مثل باران بهار می‌ریزد. پدر بغضش را در گلو، پنهان می‌کند. میان اشک و خنده می‌گویم: «امسال به یاد مادربزرگ، هشت‌سین داریم...!»

*****

الفبای قد کشیدن

یاسمین درستی

پسرم قد کوتاه شده بود. پس از مدتی درمان دارویی اش را به توصیه ی دکترش قطع کردیم به توصیه یکی از دوستانم، او را پیش یک دکتر دیگر بردیم که اصلا دکتر نبود. نگاهی به قد بچه کرد و گفت «کتاب می خونه؟»

گفتم :«نه!»

نسخه ای نوشت و گفت :«ببرش کتاب خونه.»

*****

الفبای قد کشیدن 

سیدناصر هاشمی

زاده‌ی قم هستم. از شانزده‌سالگی نوشتن را شروع کردم. متأسفانه از همان ابتدا روی آوردم به طنزنویسی! می‌گویم متأسفانه، چون کار سختی است و همه از تو توقع کار طنز خوب دارند. اگر روزی کسی نوشته‌ای از تو ببیند و لبخند نزند، می‌گوید: «خیر سرش طنزنویس است با این چرت و پرت‌هایش!»

دو کتاب از بنده چاپ شده: «وقتی پرستوها کوچ کردند» و «همراه با نسیم و لبخند».

=====

چند داستانک بدون نام

1

چوپان دروغ‌گو، به خودش قول داد که دروغ را کنار بگذارد. هر وقت مردم ازش می‌پرسیدند: «چه خبر از گرگ‌ها»، می‌گفت: «خبری نیست، این منطقه اصلاً گرگ ندارد!»

مردم هم وقتی دیدند خبری از گرگ نیست، چوپان دروغ‌گو را اخراج کردند. گفتند: «جایی که گرگ ندارد، چوپان هم نیاز ندارد.»

2

مرد و زن دوباره دعوای‌شان شده بود. کار هر روزشان بود. پسرک توی اتاق، مشغول نوشتن مشق‌هایش بود. عادت کرده بود به این سروصدا. بعد از مدتی، سروصداها کم شد. او هم از نوشتن خسته شد. از اتاق آمد بیرون. از پدرش پرسید: «بابا چرا باید درس بخونیم؟»

ـ چون کار پیدا کنیم.

ـ چرا کار پیدا کنیم؟

ـ چون زندگی کنیم.

ـ الآن شما دارید زندگی می‌کنید؟

3

پسر نام بیمار را خواند، شماره‌ی اتاق را برداشت به آشپزخانه رفت و شاکی شد که چرا به بیمارش غذا نداده‌اند. مسئول آشپزخانه زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: «همه غذا خورده‌اند.»

بگومگو شد و سروصدا بالا گرفت. بالأخره پسر غذای بیمار را گرفت؛ با تکه‌ای نان. رفت توی حیاط بیمارستان و زیر درختی نشست و غذایش را خورد. سرش را گذاشت زمین تا چرتی بزند. او، در فکر شام شبش بود.

4

پیرزن همه‌ی بچه‌ها، نوه و نتیجه‌هایش را جمع کرد دور خودش و گفت: «گوش کنید، می‌خوام شعر جدیدم رو براتون بخونم:

بشنو از نی چون حکایت می‌کند/ از جدایی‌ها حکایت می‌کند...»

وقتی شعر پیرزن تمام شد، همه دست زدند و تشویقش کردند. دختر هم در حالی که دست می‌زد، در دلش گفت: «بیچاره مادرم، آلزایمرش بدتر شده.» و اشک ریخت.

پیرزن که لبخند به لب داشت، در دلش گفت: «بیچاره بچه‌های بی‌سواد من، نمی‌دانند که این شعر از من نیست!»

CAPTCHA Image